Whatever it takes
By Imagine Dragonsداستان از نگاه هری
3 روز از وقتی که نفس کشیدم گذشته.
از آخرین باری که مدی رو دیدم..3 روزه درد رو.. حس میکنم.. بیشتر از هرچیز دیگه ای..
داره باهام انس میگیره.کاش مدیسن هرگز اون صحنه رو نمی دید.
من اونو خیلی خوب میشناسم.. میدونم خیلی براش سخت بوده که کاری نکنه.
ولی خوب شد که کاری نکرد.. وگرنه اوضاع خیلی بدتر میشد.بی هدف به نقطه ای روی زمین خیره شدم و اهمیت نمیدادم این یارویی که کنارمه داره چی بلغور میکنه.
-چیز قوی ای رو درونت حس میکنم.."
-حالا میتونم تاریکی رو درونت ببینم.."
حرف های آرگوس تو ذهنم تکرار شد.بریجیت، پشتم بود و داشت باندی که دورم پیچیده شده بود رو باز میکرد تا زخمامو دوباره چک کنه.
صدای شلاق دوباره تو گوشم پیچید و دردشو پشتم حس کردم. ولی این درد به خاطر برخورد پنبه ی آغشته به الکل یا گاز استریل با زخمام بود که بریجیت داشت تمیزشون میکرد.
از درد هیسی کشیدم و چشمامو محکم روی هم فشار دادم.
بعد دوباره بازشون کردم و با اخم غلیظی به زمین خیره شدم و دوتا دستامو رو لبه ی تخت گذاشتم.-با من تکرار کن.. ما به آرگوس وفاداریم.."
اون یارو برای هزارمین بار تو این نیم ساعت این جمله رو گفت و دیگه واقعا دلم میخواست سرشو بکوبم به دیوار.
انقد حرف میزنه، دارم دیوونم میشم..با همون چهره ی اخموم بهش خیره شدم و عصبانیتمو با نگاهم به سمتش پرتاب کردم.
بی حوصله تکرار کردم: ما به آرگوس لع.. وفاداریم.."
کلمه ی لعنتی رو نگفتم؛ درحالیکه دلم میخواست اونو فریاد بزنم..
دوباره تکرار کردم: ما به آرگوس وفاداریم"
و این بار آرومتر گفتم.بعدش دیگه هیچی نمی شنیدم.
داشتم فکر میکردم که چقدر سریع همه چیز اتفاق افتاد.
تا قبل این ماجراها، احساس میکردم زندگیم، آینده ام، همه چیزم روشن و فوق العاده اس ولی حالا.. احساس میکنم از یه برج خیلی بلند دارم سقوط میکنم و هی تو هوا دست و پا میزنم و به زمین نمیرسم.انگار بین زمین و آسمون گیر کردم و هیچ راهی برای خلاص شدن پیدا نمیشه.
آدمها میتونن خیلی ترسناک تر از هیولاهای زیرتخت باشن.
خیلی خطرناک.. خیلی بیرحم..تو این مدتی که اینجا بودم، چیزهایی دیدم و شنیدم که با چیزهایی که تصور میکردم، هزاران بار متفاوته.
ما شرارت رو هرروز میبینیم.
تو اخبار، رسانه ها، تو خیابون، همه جا.
فکر میکردم وحشتناک ترین کاری که یه انسان میتونه انجام بده، قتل های سریالی یا راه انداختن جنگ های خانمان سوزه.
BINABASA MO ANG
No Control (Harry Styles FF)
Fanfictionکابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب دا...