Bored by Billie Eilish
فکر کنم حدود یک ساعت از ساعت خاموشی گذشته ولی خوابم نمیبره.
بازم صداش میاد..
صدای چرخ های ماشین لعنتیش..صدایی که تو این 3 شبی که به این عمارت اومدم، همین موقع ها به گوشم میرسه و باعث میشه بیشتر تو نفرت فرو برم..
نفرت از زنده بودنم..
نفرت از همه کس و همه چیز..خیلی از همه چیز خسته ام..
وقتی فاصله ی زیادی با عشقم ندارم ولی اون هیچ ایده ای نداره که چطور دارم بدون وجودش از درون میمیرم و اون با کسی که اونو دوست خودم میدونستم، شب رو به صبح میرسونه.
این بازی اصلا عادلانه نیس..
از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم.
صدای پاشنه ی کفش بریجیت رو میتونستم بشنوم.
دیدم که به در اتاق هری نزدیک شد و من سرعتمو بیشتر کردم.برام مهم نیس اگه نگهبانی منو ببینه.
هر اتفاقی بیوفته، دیگه اهمیتی نداره..
من تسلیم نمیشم..
نمیذارم این ادامه پیدا کنه.بریجیت تقی به اتاق هری زد و در اتاق رو باز کرد که همون موقع یقه پشتی کت چرم مشکی رنگش رو گرفتم و به داخل اتاق هولش دادم.
جلوی دهن خودشو گرفت تا صدای جیغش بلند نشه.
هری که پشت میز اتاقش نشسته بود، با دیدن ما متعجب از روی صندلیش بلند شد.
نگاهش بین من و بریجیت در نوسان بود که در اتاق رو پشت سرم بستم.هری میز کارشو دور زد و داشت میومد این طرف که چاقویی رو که امشب از آشپزخونه کش رفتمو برداشتم و نگاه کوتاهی بهش انداختم.
خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم و امشب چه اتفاقی قراره تو این اتاق بیوفته..
فقط نمیخوام اونا با هم باشن.
نمیتونم اینو تحمل کنم..هری با دیدن چاقو توی دستم، با وحشت جلو اومد و باعث شد به خاطر حرکت سریعش، چاقو رو بندازم زمین.
یه لحظه ترسیدم که وقتی میاد طرفم، ناخواسته بهش آسیبی بزنم.
ولی زود به خودم اومدم و خواستم دوباره چاقو رو بردارم که هری با صدای وحشت زده ای به بریجیت گفت: از اینجا برو.. زود باش"
و همون لحظه مچ دستمو که توش چاقو بود رو گرفت اما من چاقو رو محکم تر تو دستم نگه داشتم.
بریجیت بدون معطلی از اتاق رفت بیرون.. لعنتی..
الان حتما نگهبانا رو خبر میکنه..سعی کردم مچ دستمو آزاد کنم ولی اون خیلی محکم گرفتتش.
خودمو از پشت به در نزدیک کردم و قفلشو چرخوندم تا نگهبانی نتونه بیاد تو.
وقتی سرمو چرخوندم، صورت هری که با تعجب و عصبانیت بهم خیره شده بود، فقط چند اینچ با صورتم فاصله داشت.
بدون هیچ فکری، دست آزادمو رو سینه اش گذاشتم و اونو به جلو هول دادم که از پشت به دیوار پشت سرش خورد.
YOU ARE READING
No Control (Harry Styles FF)
Fanfictionکابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب دا...