ابنبات چوبیشو توی دهنش فرو کردو همینجور که از مزه گس،ترش و ملسش لذت میبرد اونو توی دهنش چرخوند
لیسی بهش زدو توی دهنش نگهش داشت
همینجور که چشماشو اطراف خیابون شلوغ میچرخوندو مردمو از نظر میگذروند چند تار موش که از بانه موهاش بیرون مونده بودو پشت گوشش زدکوله ای که یه وری روی شونش انداخته بودو کمی بالا کشیدو تنظیمش کرد
ابنباتشو یه بار دیگه چرخوندو همینجور که به ادرس نوشته شده توی کاغذ نگاه میکردو سعی داشت اسم اون مسافرخونرو به یاد داشته باشه توی یکی از پس کوچه های خلوت پیچیدیه لحظه با دیدن منظره ی نه چندان خوشاینده رو به روش دلش پیچ خوردو فکر اینکه بیخیاله همه چیز بشه و برگرده به خونش و توی تخت خواب گرمش لم بده از ذهنش گذشت..
ولی با تصور چهره ی خونیه برادرش که وسط شیاب جانگ(به زمینه مبارزه ی تکواندو میگن شیاب جانگ) افتاده بودو برای نفس کشیدن تقلا میکرد دوباره همون حس انتقام جویانه ی خونین جاشو به ترس داد..قدماشو سریع کرد تا قبل ازینکه نظرش عوض بشه سمت اونمسافرخونه ی داغون بره
دم درش ایستادو سرشو بالا گرفت
به اسم مسافرخونه که با نئونه بنفش روشنشده بود نگاه کرد
"مسافر خانه ی رایزلی"
سرشو تکون دادو بدون تعلل پاشو روی پله های کوتاه و کثیف گذاشت و درو با هول کوچیکی باز کردصدای جیرینگ جیرینگ اویزه در پسر پیشخوان که در حال چرت زدن بودو بیدار کرد که باعث شد با چشمای یکی بازو یکی بسته چیزاییو زیر لب زمزمه کنه و دوباره به خواب بره
چشماشو چرخوندو پوزخندی زد
ابنباتشو از لپ راست به لپچپش منتقل کردو از از گسیش که لپشو مزه دار کرده بود لذت بردنفس عمیقی کشیدو جلوی خودشو گرفت تا اونو نترسونه و غش غش نخنده!
سمت پیشخوان رفتو کولشو اونجا کوبید ولی انگار نه انگار!
حرصی شد
پس اینبار باید دست به کار میشد!خب اون تصمیم داشت مسالمت امیز با این پسر کوچولو رفتار کنه ولی از طرفی هم کرمش گرفته بود
بانای گوجه ای موهاشو سفت کرد و چتریاشو پشت گوشش داددست راستشو اروم سمت زنگ کوچیکی که نزدیکش بود بردو دست دیگشو اماده کرد..
همزمان با فشار دادن دستش روی زنگ دست دیگشو روی میز کوبیدو با بلند ترینو تیز ترین صدایی که از خودش سراغ داشت داد زد
ا:یه اتاق میخواستم جناااااااب
همین کافی بود تا در کثری از ثانیه اون پسر بیچاره از جاش بپره و با نفسی که نمیدونه چطور از ریه هاش تخلیه کنه و چشمای گشاد به دختر ریز جثه ی رو به روش ذل بزنه و بلافاصله جیغ بکشهالیسیا دستشو روی شکمش گذاشتو خم شد
صدای خنده هاش کل اون مسافرخونهوخلوتو گرفته بودو این قیافه ی بحت زده ی اون پسر بود که اول با وحشت ولی بعد با خجالت بهش نگاه میکرد
از بین خندهاش بریده بریده حرف میزد
ا:خدایا..با..باید قیافتو..اخ دلم..میدیدی..
پسر با خجالت سرشو پایین انداختو لبخند شرمگینی زد
پ:متاسفم خانوم..یکم خسته بودم..چه کمکیازمساختس؟
YOU ARE READING
only you(rubysia Stylinson)
Fanfictionهمیشه یه چیزی هست که نذاره طعم خوشیو توی زندگی بچشی.. تو همون موجود تکرار نشدنی هستی همونی که اگه سال ها بگذره هم رنگ چشمای ابیش دنیامو غرق خودش میکنه.. همونی که وجودش روشنی بخش شبامه.. و در اخر..تنها تویی که میمانی