اب دهنشو با سرو صدا قورت دادو لبشو گاز گرفت..
حولشو درست کردو اینبار اروم تر مشغول خوردن شدو بعد دو یا سه دقیقه بشقاب کاملا تمیز بود!
لباسارو از روی پا تختی برداشت و همین که خواست حولشو باز کنه صداهایی شنید
اون صداها مثل..کیاب کشیدن بود؟(نمیدونم قبلا گفتم یا نه،کیاب به همون صداهایی میگن که رزمی کارا موقع ضربه زدن از خودشون در میارن مثل "هاع"یا همون قودا که مسخره میکنن:|)چطور به ذهنش نرسید؟اه دختره خنگ چطور فکر نکردی یه دختر چطور میتونه از پس سه تا پسر اوباش بر بیاد مگر اینکه اینکاره باشه؟
از بدن ورزیدش میشد حدس زد که اونم رزمی کاره و الیس به خاطر خنگ بودنش یکی توی پیشونیش زد
تند تند لباساشو پوشیدو دنبال کش گشت که موهاش که حالا فقط نم داشتو ببنده ولی وقتی پیداش نکرد بیخیاله وقت تلف کردن شد..بردن سینیو تشکر بهونه خوبی برای دید زدنو برطرف شدن کنجکاویش بود
پس سینیو ورداشتو سمت در اتاق رفت و لای درو باز کرد و به بیرون سرک کشید..
معلوم بود اون خونه یه اپارتمان تقریبا کوچیکه..نه اونقدر نوسازو نه خیلی قدیمی..
دیواراش که معلوم بود با دست رنگ شده،به رنگ مشکیو خاکستری بود..
اونجایی که ایستاده بود فقط به قسمت خیلی کوچیکی از خونه که تی وی بود دید داشتو نمیتونست قسمتی که منبع صدا بودو ببینه پس یکم از در فاصله گرفتبا هر قدمی که برمیداشتو دیدش باز تر میشد تعجبش و زاویه باز بودن دهنش هم باز تر میشد..
اونجا خونه بود یا رینگ؟؟
از سقف دوتا کُنده ی بلندو کشیده ی چوبی اویزون بودو میشد تشخیص داد چه وزنی داره و تکون دادنشون به لین اسونیا نیست..
به دیوارا با فاصله ی نیم متر حدود بیستا میت(بالشتکای سفتو تقریبا کوچیک برای تمرین ضربات پا) چسبیده شده بود..
اونا توی ارتفاع های مختلف چسبونده شده بودنو دلیلشم ضربات تو همه قسمتا بود..توی قسمت گوشه ایه دیوار یه تخته با حالت خمیده چسبیده شده بود که بدای دراز نشستای سنگین به کار میرفت..جوری که باید یه جورا مثل خودش از حالت خمیده بالا بیایی..
چشمش که در حال گردش بود روی اون دختر که وسط اتاق ایستاده بودو درجا میزد و بعد هر چندتا دو،یه اپ چاگی(ضربه با سینه ی پا) میزد..
ا:تو..ت..تکواندو کار میکنی؟؟
الیسیا گفتو با بحت بهش چشمدوخت که چطور با صدای اون برگشتو در حال نفس نفس زدن بود..:فکر کردم بهت گفتم که بری تو اشپزخونه
اونگفتو حولشو از دسته ی مبل برداشت تا عرقشو پاک کنه..هنوز نفس نفس میزد..
الیس یکم خودشو جنعو جور کرد..
ا:ام..صدای تمریناتو شنیدمو..کنجکاو شدم!
اون گفتو بیشتر به اطرافش نگاه کرد
ا:نگفتی؟
اون سوالی نگاهش کرد
:چیو؟
چشماشو چرخوند
ا:تکواندو کار میکنی؟؟
YOU ARE READING
only you(rubysia Stylinson)
Fanfictionهمیشه یه چیزی هست که نذاره طعم خوشیو توی زندگی بچشی.. تو همون موجود تکرار نشدنی هستی همونی که اگه سال ها بگذره هم رنگ چشمای ابیش دنیامو غرق خودش میکنه.. همونی که وجودش روشنی بخش شبامه.. و در اخر..تنها تویی که میمانی