2

182 36 7
                                    

به دماغش چین دادو دهنش‌که مثل غار باز مونده بودو جمعو جور کرد
به خودش زحمت نداد پلکای سنگینشو باز کنه و همینجور که سعی میکرد پَره مزاحمه بالشتو از دماغش دور کنه کور کورانه روی پاتختیه کنار تخت دست کشید تا گوشیشو که در حال خودکشی بود پیدا کنه..




بعد جستجوی طولانی بدون اینکه حتی به ساعت نگاه کنه صفحرو خاموش کردو دوباره به حالت ستاره دریایی خوابید..(ازین حالتای گله گشاد که هممون میدونیم چیه..😂)چند ثانیه گذشت تا مغزش به کار بیوفته و بفهمه باید هرچه زود تر تختو ترک کنه و دنبال ادرسی بگرده که مدت ها از رفتنش به اونجا میگذره..
پلکاشو باز کردو ساعتو نگاه کرد
وسط تخت نشستو موهای ژولیدشو پشت گوشش داد






دستاشو تا اخرین‌حدی که میتونست باز کردو خمیازه ی کشداری کشید
همینجور که سمت روشوییه گوشه اتاق میرفت چشماشو مالوندو به کمرش کشو قوسی داد..
بالاخره دست از تنبل بازی کشیدو پلکای نیمه بازشو کامل باز کرد..
به تصویر خودش توی اینه ی کثیف رو به روش چشم دوختو ادا دراورد
ا:افرین‌الیس همینجوری پیش بری اونا زیر مشتو لگدا به فاکت‌میدن!







از به زبون‌اوردن اون‌جمله ی "بفاک میدن"چندشش شدو زبونشو به حالت عوق بیرون اورد..
خب اون مدت هاست که میدونه هیچ علاقه ای به دیک نداره!باهاشم کنار اومده ولی هنوز دختر مورد علاقشو نتونسته پیدا کنه..شایدم خودش نخواسته!
اون به قدری در گیر زندگیه پر دغدغشه که حتی وقت فکر کردن به وارد رابطه شدن هم نداره..





اون مادرشو توی چهار سالگی از دست داد..پدرشم که از وقتی به خاطر میاره کاملا ساکت بوده..اون نمیخواد حتی تو ذهنشم کلمه ی افسرده یا منزویو به کار ببره چون از بچگی الکس و الیسیا به خودشون قبولونده بودن این خصوصیت پدرشونه که ارومه..و نمیخواستن قبول کنن شاید چیزی فرا تر باشه..چیزی که توی قلبش رخنه کرده و داره توی هر ثانیه پوستو گوشتو جونشو میسیوزونه..






چندباری پدرشو در حال گریه و حرف زدن با یه عکس میدیده ولی هیچوقت موفق نشد تصویر شخص توی عکسو ببینه..اون دیگه تحمل نیاوردو از ال ای رفت..الکسو الیسیا رو با یه دنیا غم‌تنها گذاشت..نه اینکه ترکشون‌کرده باشه!اون فقط تنهایی میخواستو بچه های عزیزش همیشه مجاز بودن بهش سر بزنن..و البته که الیسیا بعد مرگ‌ الکس حتی اسم لویی تاملینسون هم به زبونش نیاورد..ته دلش دلگیر بود که‌اگه‌لویی نمیرفت الکس به سرش نمیزد توی اون‌مسابقات شرکت کنه و این خواهرو  برادر خودشونو توی ورزش غرق کنن..








شاید الکس فقط نیاز داشت نا نصیحت بشه..فقط نیاز داشت تا پدرش بالای سرش باشه..اما ادم جایزالخطاس..مگه نه؟بسه هرچقدر زندگیشو درست انجام داد..اگه همون روزا جلوی خانوادش میستاد الان هیچکدوم از این اتفاقا نمیوفتاد..ولی الیسیا هیچوقت‌قرار نیست چیزی از گذشته و زندگی پدرش بدونه...
البته شاید!
به خودش اومد و دید داره لباس میپوشه تا بزنه بیرون..






only you(rubysia Stylinson)Where stories live. Discover now