اونا سوار ماشین شدنو چند ثانیه بعد وقتی روبی ادرسو به راننده داد حرکت کردن..
واقعا اینکه بتونن خودشونو برای بیدار موندن کنترل کنن کار سختی بود..الیس تلاش کرد تا حداقل تا خونه بیدار بمونه اما با قرار گرفتن دستی دور کمرش که اونو به خودش نزدیک تر میکرد و حس یه اغوش گرم کاملا توانشو برای مقاومت از دست داد..
سرشو روی شونه ی روبی گذاشتو همینجور که از حرکت ریزه انگشتاش روی کمرو پهلوش لذت میبرد خوابش برد...اون برای اینکه بغلش کنه تردید داشت اما وقتی خوابو توی اون اقیانوسه اروم دید نتونست بذاره اذیت بشن...
پس دستشو دورش حلقه کردو خواست که بهش نزدیک تر بشه..
الیس بی رودرواسی سرشو روی شونش گذاشت و اون با حس شیرینه تکیه گاه بودن لبخند زد..
متوجه شد که اون خوابیده..
به حالت خودشون نگاه کرد که چقدر..
هی بیخیال!این بینه دوستا عادیه..خیلی خوابش میومدو الکل هم بی تاثیر نبود..ولی نمیخواست دوتا تنه لش رو دسته راننده ی بنده خدا بذاره پس خودشو بیدار نگه داشت تا وقتی به اتاق گرمو نرمش رسید با خیاله تخت بخوابه!..
طولی نکشید که با صدای راننده به خودش اومد
:بفرمایین خانوم
اون مرد گفتو درو باز نگه داشت
روبی یه نگاه به خودشونو یه نگاه به دره خونه که حدود ده قدم باهاش فاصله داشتن کرد..الیسو با احتیاط از خودش جدا کرد تا اول خودش پیاده بشه.. و بعد از اینکه پیاده شد دوباره سمتش برگشتو بدن کوچیکشو تو اغوش کشید..
اون فقط صدای بسته شدن در و حرکت لاستیکا روی اسفالت خیسو شنید...
چون واقعا نمیتونست حتی تشکر کنه وقتی الیس اونجوری معصومانه توی بغلش عمیقا خواب بود و به شکل غیر ارادی سویشکرته روبیو توی مشتش گرفته بود..اون یه اخم ریزو کیوت هم داشت..روبی با حس باد نسبتا سردی که وزیدو باعث لرزش خفیف بدنه الیس شد دست از نگاه کردن کشیدو چند قدمو طی کرد تا به در خونه برسه
اون روی زانوهاش خم شد تا هم الیس نیوفته همبتونه درو باز کنه و وقتی وارد شد بدون اینکه حتی به چهار طبقه فکر کنه با لبخند پله هارو بالا رفت..اون نمیفهمید چرا همیشه لباس عوض کردنای الیس گردن اون میوفته و اونم همیشه از زیرش در میره!به دلایل مشخص..
اما اون شب واقعا خسته بودن و حقیقتا دلش نمیومد روز خوبشونو بد تمون کنن..پس برای راحتی الیس تصمیم گرفت امشبو بیخیال بشه..
خودشم خسته تر از اونی بود که دید بزنه..
رفتو از بین لباسای الیس که درستو مرتب کنار لباسای خودش توی کمد تا شده بود یه دست لباس راحتی سفید صورتی برداشتو با چشمای ریز شده به پوزیشنه جنینیه الیس نگاه کرد..نفس عمیقی کشید
ر:کامان روبی..انجامش بده
گفتو برای اینکه منصرف نشه دستشو روی سویشرت خرسیه الیس گذاشت و زیمشو تا اخر پایین کشید..
با دست چپ زیر کمرشو گرفت تا از تخت فاصلش بده و بعد استیناش بیرون اورد..
خب..این از اولین قسمت!
داشت انالیز میکرد که چطور تی شرتو در بیاره که...اوه!
اون میتونست برامدگی نوکه سینه هاشو از زیر لباس ببینه...
سینه های متوسط و گِردِش که از زیر تیشرت خود نمایی میکرد داشتن نوک سینه هارو به نمایش میذاشتو روبی فهمید بدبخت شده.....

YOU ARE READING
only you(rubysia Stylinson)
Fanfictionهمیشه یه چیزی هست که نذاره طعم خوشیو توی زندگی بچشی.. تو همون موجود تکرار نشدنی هستی همونی که اگه سال ها بگذره هم رنگ چشمای ابیش دنیامو غرق خودش میکنه.. همونی که وجودش روشنی بخش شبامه.. و در اخر..تنها تویی که میمانی