اونا صبحانشونو خوردنو الیس روبیو مجبور کرد تا اونروزو بیخیاله تمرین بشن تا روبی بهتر بشه..
کسی نمیدونه واسه از زیر کار در رفتن بود یا واقعا به خاطر روبی!
اما ما که میدونیم..
روبی با چشمای تنگ و مشکوک نگاهش کرد
ر:من خوبم خرگوش کوچولو!
الیس زبونشو بیرون اورد
ا:نچ باید استراحت کنی
با پررویی گفتو انگار نه انگار همین یک ساعت پیش بود که حالشون به خاطر یه ماساژ کوچیک داشت دگرگون میشد..حقیقت اینه که گردنش واقعا بهتر بود اما تسلیمه دختر کوچیک تر شد..هرچند اون یه روزم بدون ورزش نمیتونه!
اونا روی مبل دونفره نزدیک شومینه نشسته بودنو همینجور که قهوشونو میخوردن،روبی کتاب می بیفور یو رو میخوندو الیس مشغول کار پیدا کردن بود
روبی متوجه شد هر چند دقیقه الیس شماره ایو توی کاغذی مینویسو باز مشغول خوندن میشه..
اخرین جرعه از قهوشو خوردو همینجور که اونو همراه کتاب روی عسلی کنارش میذاشت نگاه کنجکاوشو سمت روزنانه تو دستای الیس کشیدر:ام..الیس؟چیکار میکنی؟؟
روبی با شَک پرسیدو نگاهشو روی الیس نگه داشتو دید که چطور دستپاچه شد
ا:ام..من من راستش داشتم..روزنانه میخوندم..اره!
الیس گفتو لبخند فیکی زد
روبی پوکر نگاهش کردو تو یه حرکت روزنامرو از دستش قاپیدو حواسش بود صفحش به هم نخوره..
الیس بلافاصله پرید تا روزنامرو پس بگیره اما الیس دستشو تا جایی که میتونست از بدنش دور نگه داشتو کف دست دیگشو کاملا روی صورت الیس گذاشت تا از نزدیک تر شدنش جلو گیری کنها:هیییی اونو پس بدددده
الیس جیغ زدو برای خلاص شدن از دست روبی تلاش کرد
اما تلاشاش بی فایده بود..
این اولش واسه روبی جنبه فان داشت اما بعد از چند ثانیه که چشمش به صفحه ی روزنامه افتادو فهمید اوضاع از چه قراره لبخندش خشک شدو جاشو به اخم غلیظی داد..
الیس عقب کشیدو با استرس پوست لبشو کند
ا:روبی..
ر:این..یعنی..چی الیس!
روبی سعی کرد اروم باشه و خشمشو کنترل کنه پس شمرده شمرده اما با تاحکم گفتالیس سرشو انداخت پایین..اون کاره اشتباهی نکرده بود!فقط نمیخواست اونو ناراحت کنه یا حتی باعث بشه خجالت بکشه!
پس تمام اعتماد به نفسشو به کار برد تا به اون چشمای نافذه لعنتیه خاکستری که رگه های سبز داشت نگاه کنه
ا:من..دنبال کار میگشتم!
با صدایی که سعی داشت نلرزه گفتو نفساشو کنترل کرد
ر:چی باعث شده فکر کنی اجازه میدم؟
روبی غرید..اون همین الانشم میدونست الیس بخاطر اینکه بهش فشار نیاد میخواد کار کنه و این به شدت غرورشو جریحه دار کرده بود!حتی با اینکه میدونست تنها قصد الیس کمکه و اونقدری معصوم هست که قصد دیگه ای نداشته باشه!
ا:منم ازت اجازه نخواستم!
نفهمید این جرعتو از کجا اورد پس نفس عمیقی کشید تا خون به مغزش برسه
روبی چشماشو بستو سعی کرد به خودش مسلط بشه..
وقتی بعد چند ثانیه کوتاه چشماشو باز کرد خشمش فروکش کرده بودو ارامش توش موج میزد..
یا حداقل داشت بهش تظاهر میکرد!
ر:الیسیا تاملینسون!من اجازه نمیدم کسی که تو خونه ی منه به خاطر "من"کار کنه!فهمیدی؟؟
YOU ARE READING
only you(rubysia Stylinson)
Fanfictionهمیشه یه چیزی هست که نذاره طعم خوشیو توی زندگی بچشی.. تو همون موجود تکرار نشدنی هستی همونی که اگه سال ها بگذره هم رنگ چشمای ابیش دنیامو غرق خودش میکنه.. همونی که وجودش روشنی بخش شبامه.. و در اخر..تنها تویی که میمانی