لویی به روبی نگاه کرد تا ادامه بده انگار خودشم دنبال یه دلیل میگشت تا وقتیو با دخترش بگذرونه اما یه چیزی..یه نیرویی اونو به این خونه قفل کرده بود
ر:الیس دوران بدیو گذرونده..روحیش داغونه!نمیدونم چی بین شما پیش اومده اما هرچیکه هست...شک ندارم شماها لیاقتشو دارین تا حداقل چندروزیو بیخیال بشینو از نو شروع کنین..این فرصتو به خودتوم بدین...روبی گفت و لحن غم انگیزشو فقط خودش میفهمید...
سرشو انداخت پایین..
"نه مثل منو پدرم که هرگز نمیتونیم مثل قبل بشیم.."
اون فکر کردو واسه نگاه کردن به الیس سرشو بالا گرفت..
اون دوتا تیله های خوشرنگ داشتن با امیدواری و قدردانی نگاهش میکردنو اینکه اون میدونست خودش باعث به وجود اوردن این برق توی چشمای الیسه بهش حسه فوقعلاده ای میداد!لویی سرانجام اهی کشید
ل:اره درست میگی..من باید یه چیزاییو درست کنم..
لویی گفتو الیس جیغه تیزی از سر خوشحالی کشید
روبی اروم خندیدو لویی همراهیش کرد
ل:دختره جیغ جیغویه من!
و همین کافی بود تا الیس بدون توجه به وزنو سنش از گردن باباش اویزون بشه
ا:مرسی مرسی مرسییییی باباا
الیس تند تند گفتو صورته لوییو غرق بوسهکرد..اونا وسایل لوییو برای چند روز جمع کردن و به اسراره روبی قرار شد این سه چهار روزو خونه اونا بمونه..
اونا؟اره خب الان اون خونه یه جورایی برای جفتشونه..
روبی دره جلورو از روی احترام برای لویی باز کردو اون تو دلش این توجه و ادبو تحسین کرد..
دستشو رو دست روبی گذاشت تا متوقفش کنه و با دست دیگش دسته الیسو گرفت
اونا منتظر نگاهش کردن
ل:فکر کنم الیس جلو بشینه بهتره..من پشتراحت ترمو استراحت میکنملویی گفتو الیس لبشو گاز گرفت همینجور که جلوی لبخند گشادشو میگرفت
سری تکون دادو سمت صندلی جلو حرکت کرد..
وقتی دسته روبی کمرشو برای هدایت لمس کرد لرزشه خفیفیو توی سلولاش احساس کرد..
یه لرزشه لذت بخش..این لرزش که اونو مجبور میکرد به احساساتی که تازه داره توی دلش جوونه میزنه فکر کنه یا حتی بهشون بالو پرم بده!اونا تا رسیدن به لندن زیاد صحبت نکردن..فقط جاهایی که روبی و الیس بلند با اهنگ میخوندنو این لذت بخش بود!
هم برای خودشون و هم برای لویی..چون اون داشت لبخند عمیقه دختر کوچولوشو میدید...
وقتی کم کم داشتن وارد محلشون میشدن لویی متعجب میشد..
اون انتظار اینو نداشت که توی منطقه نسبتا پایین شهر باشن اما باهاش مشکلی نداشت!
اون توی این چندساعت متوجه اینشده بود که روبی کاملا قابل اعتماده...
ارامشتوی تک تک حالتای چهرش موج میزدو اون حتی ازینکه دخترشو دست اون بسپاره حراس نداشتحالش بهتر شده بود...و شاید حتیکمیهم خوشحال بود!اره اون تا سه ساعت پیش درحال گریه بود اما الان که داره از پله های طاقت فرسای اون اپارتمان قدیمی بالا میره حتی لبخند به لب داره..
لبخندی که هر چند ثانیه باعق میشه الیس با ذوق به بازوی روبی چنگ بزنه و با چشمو ابرو اومدنای ضایعش بهشون یاداوری کنه:
"هی بابای من داره لبخند میزنه!"
اون اصلا متوجه نمیشد وقتی انقدر غرق خوشیو لذته روبی با لبخند محو و شیفتگی به ذوق کردنای کیوتش نگاه میکنه و اونو توی دلش تحسین میکنه!وقتی رسیدن شب شده بود و روبی پیش قدم شد تا درو باز کنه..
اون کلیدو توی قفل چرخوند و کنار رفت تا اول لویی وارد بشه..
لبخند گرمی زدو دستشو دراز کردو البسو به داخل هدایت کرد همینجور که ساک لویی توی دستش بود..
اون ایستادو با خجالت تک خنده ای کرد..
کامان اون هیچوقت توی همچین موقعیتی نبوده و تاحالا نمیدونسته "استرس"یعنی چی!
پشت گردنشو ناشیانه خاروند
ر:آمم..خوش اومدین اقای تاملینسون..ببخشید که زیاد خوب نیست..میدونین؟اخه ما..یعنی من تنها زندگی میکنمو...ل:میدونم هانی خودتو اذیت نکن..این کیوته!
لویی راحتش کردو سعی کرد خودمونی باشه
روبی نفس عمیقی کشیدو وقتی نگاه لویی سمت دستش سوق داده شد اونم نگاهشو به همون سمت معطوف کرد
اوپس!
دستپاچه دستشو از کمر الیس برداشتو به شکل ضایعی شعی کرد اوضارو جمعو جور کنه
ر:ام من ساکتونو تو اتاق میذارم..چیزی میخورین؟
لویی ریز خندید..منظورم اینه که بیخیال!اون هیچ مشکلی با این مسئله نداشت..!
حتی حاظر بود شیپشونم بکنه...ل:خودتو اذیت نکن روبی همه چیز اوکیه باشه؟من راحتم فقط لباساتونو عوض کنینو راحت باشین..
لویی گفتو الیس با لبخند گشادی همینجور که سمت "اتاقشون" میرفت باباشو نگاه میکرد
ا:الان میایم دد!
اون گفتو بازوی روبیو کشید توی اتاقو تا لحظه بسته شدن در باباشو نگاه کرد...
اون فورا به در تکیه دادو نفس عمیقی کشید..
ارامشش طولی نکشید و اون همینجور که سعی داشت جیغشو محار کنه از گردنه روبی اویزون شد..ا:گاد گاد گاد باورم نمیشهههه...ممنونم ممنونم روبی که گذاشتی اون بمونه!
الیس رو تخت نشستو چشماش گرد شد وقتی روبی در کماله بیخیالی پشتشو بهش کردو لباسشو از تنش بیرون کشید
چندثانیه طول کشید تا به خودش بیادو نگاه حیرشو از اون بدنه برنز بگیره..
تک سرفه ای کردو همینجور که به انگشتاش نگاه میکرد با استرس باهاشونبازی کرد...
درسته که روبی پشت به اون ایشتاده بود..
ولی بیایینفراموش نکنیم اون نوستراداموسه!میتونست حس کنه اون سعی داره نگاهشو منحرف کنه..هرچند موفق نمیشدو زیر چشمی اونو میپایید!
روبی نیشخندی زدو از قصد پوشیدنه اون تی شرته لعنتیو طول داد!
شلوارشم به همین منوال عوض کردو زیر نگاه اشفته ی الیس که با عصبانیت نگاهش میکرد کاملا بیخیال خودشو روی تخت انداختالیس وقتی بی توجهی و بیخیالیشو دید حرصی تر شد
لباشو محکم روی هم فشرد و اخم کیوتی کرد
اما انگار حتی خوابش برده بود!
پس با حرص بلند شد تا لباساشو عوض کنه..
اون یه لباس سره همی صورتی با خرسای رنگین کمونی تنش کرد و مطمئنشد روبی خوابه و نگاهش نمیکنه..باز سلام:)
شکر که همه خوبین...
YOU ARE READING
only you(rubysia Stylinson)
Fanfictionهمیشه یه چیزی هست که نذاره طعم خوشیو توی زندگی بچشی.. تو همون موجود تکرار نشدنی هستی همونی که اگه سال ها بگذره هم رنگ چشمای ابیش دنیامو غرق خودش میکنه.. همونی که وجودش روشنی بخش شبامه.. و در اخر..تنها تویی که میمانی