اون الیسو روی تخت خوابوندو خیلی تلاش کرد تا از خیره شدن به اون پاهای خوش تراش و رونهای تپل..اون بازوهای ضریف و انگشتای کشیده و صورت کیوت جلو گیری کنه..
البته که تا حدودی موفق همشد..
"چم شده؟به خودت بیا.."
به خودش تشر زدو رو این تمرکز کرد که چطور لباسایه تنشو عوض کنه؟وقتی به هیچ نتیجه ای نرسید یه تصمیم گرفت!
اون لباسای خودشو برداشتو بعد ازینکه مطمئن شد حسابی الیسو پتو پیچ کرده از اتاق بیرون زد..
البته که روبی با اون وضع الیس باهاش تو یه تخت نمیخوابید!
نه اشتباه نکنین اون فروتن چشمپاک یا یه همچین چیزی نیست اون فقط..خجالت میکشید؟یا شاید راحت نبود ازینکه بدناشون باهم برخورد کنه بدون اینکه روح دختر بیچاره هم خبر داشته باشه..
و چیزای ازین قبیل!حولشو باز کردو لباساشو پوشیدو به نمه خیلی کمه موهاش اهمیت نداد..
سمت شومینه ی کوچیکه گوشه اتاق رفت تا گرم بشه..
زمستون تو راه بود..
یکم با چوبای اونجا کلنجار رفتو بعد ازینکه از اتیش مطمئن شد برگشت سرجاش
خودشو روی مبل پرت کردو همینجور که یکی از کوسنای موبلو برمیداشت تا زیر سرش بذاره بازوهاشو بهم گره زد تا گرم بمونه و بعد از یه روز پر از تمرین پلکای خستشو روی هم گذاشت تا بهشون استراحت بده..با حس گردن درد خفیفی سرشو تکون داد و اخماشو توهم کشید..
دوباره تلاش کرد تا سرشو از بالشت فاصله بده انا حقیقتا نمیتونست..
عالیه!تو این موقعیت فقط گردن دردو کم داشت..
پلکای خابالودشو باز کردو اولین چیزی که توجهشو جلب کرد صداهای ضعیفی بود که از اشپزخونه میومد..
دستشو به گردنش گرفت تا توی بلند شون به خودش کمک کنه..ناله کوتاهی کردو بالاخره بلند شد و متوجه پتویی شد که روش انداخته شده بود..
لبخند محوی گوشه لبش نشست..
قدماشو سمت منبع صدا یعنی اشپزخونه کشید و اولین چیزی که دید
یه جثه ی کوچولو بود که توی اون پلیور بنفش کشاد گم شده بودو توی یخچال داشت فضولی میکرد
ا:اه لعنتی پس کوووو
با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه تا به خیال خودش روبی بیدار نشه غر زدو به گشتن ادامه دادر:دنبال چی میگردی خرگوش کوچولو!؟
روبی با کنجکاوی ساختگی پرسیدو جلوی خندشو گرفت
چون بلافاصله الیس از جاش پریدو سرش با سقف یخچال برخورد کرد
ناله بلندی کرد همینجور که برمیگشتو سهی میکرد سیخ بایسته
ا:هییین بیدار شدی؟؟
روبی سرشو تکون داد
ر:چی میخوای بیب؟
الیس خودشو مظلوم کرد و این کارو تو این دو سه روز انقدر انجام داده بود که روبی میدونست بعد از دیدن این چهره ی مظلوم باید خواسته ی اون فسقلیو براورده کنه..ا:هویج!نداری؟؟
ابروهاش بالا پرید..
ر:اول صبحی هویج میخوری؟
شونه هاشو بالا انداخت
ا:دوست دارم خب!
الیس گفتو روبی برای اینکه اون احساس راحتی کنه گفت
ر:نیازی نیست دیگه اینجور بپری!توام اینجا زندگی میکنی پس هرچی که من دارم..
مکث کرد همینجور که سمت خروجی اشپزخونه میرفت
ر:ماله توام هست!
حرفشو کامل کرد
YOU ARE READING
only you(rubysia Stylinson)
Fanfictionهمیشه یه چیزی هست که نذاره طعم خوشیو توی زندگی بچشی.. تو همون موجود تکرار نشدنی هستی همونی که اگه سال ها بگذره هم رنگ چشمای ابیش دنیامو غرق خودش میکنه.. همونی که وجودش روشنی بخش شبامه.. و در اخر..تنها تویی که میمانی