ل:هی الیسیا...خوبی؟!
لویی با صدایی که مثل همیشه سرشار از ارامش اما غم بود گفتو سعی داشت خوشحال جلوه کنه پس صداش تناژه شادی داشت..
اون سعی داشت همه چیو درست کنه؟
این چیزی بود که الیس فکر کردو لبشو گاز گرفت
ا:ممنون پدر!تو خوبی؟خوشحالم که باهام تماس گرفتی..
ل:بالاخره یه بار وظیفه پدریمو باید درست انجام بدم سوییتی!
اون بدون اینکه جواب "تو خوبی"الیسو بده شوخی کرد..ولی انگار بیشتر داشت خودشو با این جملاتو شوخیایه نیشو کنایه دار تنبیه میکرد..
الیس بیخیال خندید
ا:هی تو واقعا پدر خوبی بودی!جدی میگم من دوستت دارم..همیشه داشتم!فقط یه مدتی بود که باید با خودمو مسائل کنار میومدم..و من اینجام!و تو اونجا و...هردو خوشحالیم پدر...میدونی؟من فکر کنم بتونیم همو ببینیم!حتی یکی هست که میخوام بهت..
ل:چی؟اه نه الیس نه..ت..تو نمیتونی بیای اینجا..ام اینجا یکم..اه ولش کن....!فقط هروقت خواستی بیای قبلش بهم بگو!مبادا سرزده پاشی بیای!
لویی دستپاچه شده بودو الیس تعجب کرده بود...اون واقعا فکر میکرد میتونه یه عصرونه خیلی عالی کنار پدر و "دوستش"داشته باشه..اما انگار زود بود...
الیس سرشو تکون داد هرچند میدونست اون نمیتونه ببینه و این یه رفتار و عادت ارثی بود..
ا:اوکی پدر..اگه قرار شد بیام میگم و اینکه تو خوبی..اره؟
ل:من..خوبم!
اون با شَک گفت و بین انبوهی از عکسایی که دورشو گرفته نشسته بودو سعی داشت نفساشو منظم کنه...
ا:من..فکر میکنم باید برم..
الیس گفتو پدرشو از فکر بیرون کشیدلویی پلکاشو رو هم فشار دادو با خوشروییه فیکی گفت
ل:اوه..البته!مواظب خودت باش دختر کوچولدی من..و اینکه هروقت هرچیزی خواستی میتونی بهم بگی..پول یا همچین چیزی..
الیس لبخند زر..اون واقعا قصد داره پناهگاه باشه....
ا:ممنونم پدر...روزخوش!
ل:روز خوش..
اون جوری زیر لب زمزمه کرد که حتی خودشم نشنید...
صدای بوق ممتد توی گوشش پیچیدو اون همینجور که به یه نقطه نا معلوم خیره شده بود..
یا بهتره بگم ماتش برده بود حجوم موجه قویی از خاطراتو برای هزارمین بار در روز با لذت تحمل کرد...اون همینجور که تی شرت گشاده قدیمیه "دوست پسره قدیمیشو"به تن داشت روی پارکتای سرده کلبه چوبی پر از عشقبازی و خاطراتشون چمباتمه زد و به حالت جنینی خوابید..درست وسط انبوهی از عکسا و خاطرات لعنتی که حتی بعد گذشت بیستو یک سال هم میتونست با پررنگیه تمام مثل یه فیلم Full HD اونارو به یاد بیاره..
و این اشکای لعنتی بود که همراه بغل کردن عکس یه پسر چشم سبز با موهای فر شکلاتی توی اون کته گل منگولی و لبخند کیوتش که چال های لعنتیشو به نمایش میذاشت...مایین میریخت!
اما هق هق نمیکرد..
زاری نمیکرد..
اون فقط به یه نقطه نا معلوم خیره میشدو قطرات اشک از چشماش میچکیدن..
درست مثله هرروز و هر ثانیه ی بیستو یک ساله گذشته.....
YOU ARE READING
only you(rubysia Stylinson)
Fanfictionهمیشه یه چیزی هست که نذاره طعم خوشیو توی زندگی بچشی.. تو همون موجود تکرار نشدنی هستی همونی که اگه سال ها بگذره هم رنگ چشمای ابیش دنیامو غرق خودش میکنه.. همونی که وجودش روشنی بخش شبامه.. و در اخر..تنها تویی که میمانی