سرشو با خنده تکون داد..دختره ی وروجک!
خب اگه بخواد به دیشب فکر کنه ماجرا ازین قرار بود.
اون داشت از هوای نسبتا خنک لذت میبرد که صداهای جیغو کمک ضعیفیو شنید..
معمولا ادمی نبود که ادای سوپرمنارو در بیاره یا خیلی کمک کسی بکنه!
اون باور داشت که مهارتاشو تا حد امکان از دید دیگران دور بذاره..اینجور اثر بخشیه ضرباتش بالا میرفتولی با صدای جیغ دیگه ای تصمیم گرفت یه امشبو بیخیال قوانین سختو طاقت فرساش بشه..پس سمت جایی رفت که فکر میکرد منبع صداست..
با دیدن چندتا اوباش که کارشون اذیت کردنه شونه ای بالا انداخت..اونا احتمالا واسه فان یکم اذیتش میکردن و بعد بیخیالش میشدن..
ولی وقتی حرکاتشونو دید که اصلا دوستانه یا بامزه به نظر نمیرسید فهمید یه بوهایی میاد..به نظرش کثیف ترین کار تو دنیا دست درازی کردنه..اینکه بدن کسی که ازت چندشش میشرو لمس کنی تا فقط غرایز حیوون گونتو ارضا کنی..
بیشتر معطل نکرد وقتی دید اون دختر روی زمین افتادو اونقدر عقب عقب رفت تا پشتش به دیوار بِتُنی کثیف خوردو با وحشت به اون مردک نگاه کرد..
خونش به جوش اومد..کسی حق نداره همچین گارایی که با عشقو پاکیه تمام انجام میشرو کثیف جلوه بده..
حداقل نه تا وقتی اون اونجاست!بیشتر معطل نکرد برای ضربه زدن به قسمت حساس گردنش و به دنبالش بیهوش شدن اون پسر!
طولی نکشید که حواسش از اون دختر بیچاره پرت شدو درگیر دوستای اون پسر شدو به اسونیه اب خوردن اون تنه لشارو ترکوند!
این خجالت اور نیست؟کسایی که به قول خودشون جنس برترن و همیشه و هروقت باید به خودشون و غرایز کوفتیشون رسیدگی کنن مثل یه دیکه لعنتی از دست این دختر کتک خوردنو مثل شغال پا به فرار گذاشتن..اره اون یه دختره!و به دختر بودنش افتخار میکنه..سمت جایی برگشت که دقایقی پیش دختر ریز چثه اونجا با وحشت نشسته بودو حالا...اون بی هوش بود!
به خودش اومدو با هول سمتش رفت
ر:هی هی..خوبی؟دختر جون..پاشو پاشو
تند تند گفتو همینجور که پیشش زانو زده بود چندبار به صورتش زد..
وقتی دید نتیجه ای نمیگیره تو یه لحظه تصمیمی گرفت که اگه کسایی که میشناختنش میدیدنش قطعا لز تعجب فکشون میوفتاد..
اما اون اهمیت نمیداد چون حس میکرد اون دختر حداقل الان به مواظبت نیاز داره و نمیتونست کارشو نیمه تموم بذاره..یه دستشو زیر زانوهاش گذاشتو دست دیگشو زیر گردنش و با یه حرکت بلندش کرد
ایستادو به تصویر کیوته رو به روش نگاه کرد..پوست شیری رنگی داشتو چشمای درشت..تیکه هایی از موهای بلوندش اطرافش پریشون بودو از بان موهاش بیرون زده بود..
ریز جثه و با نمک بود..ولی میشد حدس زد اونم یه چیزایی بارشه و چیزی که باعث شَکش شده بود این بود که اگه اونم اینکارس پس چرا نتونست از خودش مواظبت کنه؟
YOU ARE READING
only you(rubysia Stylinson)
Fanfictionهمیشه یه چیزی هست که نذاره طعم خوشیو توی زندگی بچشی.. تو همون موجود تکرار نشدنی هستی همونی که اگه سال ها بگذره هم رنگ چشمای ابیش دنیامو غرق خودش میکنه.. همونی که وجودش روشنی بخش شبامه.. و در اخر..تنها تویی که میمانی