طولی نکشید تا همه از شکدرومدن و اقای سیوس اونو تو اغوش کشید..
اون هنوزم موقع بغل کردن ادمو له میکنه..
س:هی کی جرعت کرده دست رو شاگرد قدیمیمبلند کنه؟؟
اون با لبخند رو بهش و خطاب به اونا گفت که باعث شد خندش بگیره..
ا:پیرمرد مثل اینکه یادت رفته من هیچوقت کتک نمیخورم!
چشماش گرد شدو با تعجب خندید
س:نگو که نیومده شاگردامو کتک زدی!در ضمن من فقط سی سالمه!!شونه ای بالا انداخت
ا:شاگردای جدیدت به گستاخیه قیافه ی بیریختشونن
گفتو خودشو واسش لوس کرد
خندیدو دستشو دوره الیسیا حلقه کرد
س:پسرا!همه سر تمرین!حالااااا
با همون لحن خشنی که همه ازش سراغ داشتن داد زدو دستشو پشت کمر الیس هدایت گرانه کشید تا سمت اتاقش برن
س:ادرسو چطور پیدا کردی؟
ا:سخت نبود..خیلیا تورو میشناسن اوستا
لبخند زدنو سمت در رفتن..
ا:هی!پیس پیس..کلک عجب جاییو واسه خودت ردیف کردیا..مارو که ور میداشتی میبردی تو باتلاق نرمش میدادی..
روی مبل نشستنو سیوس همینجور که بلند میخندید رو به روش نشستس:هیچوقت یادمنمیره چطور کسایی که تمرینارو میپیچوندن پیشملو میدادیو مجبورم میکردی بهشون دو برابر تمرین بدم..از اولشم وحشی بودی!
با یاد اوری خاطرات لبخندی روی لباش نشست اما ثانیه ای نگذشت که با سوالش لبخند محو شدو بغض جاشو گرفت..
س:الکس چطوره؟پدرت؟واقعا دلممیخواد یه ماهی گیریه چهارنفره بریم..میدونی؟اون موقعا به زور تونستم لوییو راضی کنم دختر جیگرگوششو بفرسته لندن تا همراه داداشش ورزش رزمی یاد بگیره..متوجه بغضش شدو جملشو تموم کرد..
مکثی کرد قبل ازینکه از جاش بلند بشه و بغلش بشینه..
س:هی هی همه چیز مرتبه؟؟
گفت وقتی داشت دستای یخ کرده ی دخترو بین دستاش میگرفت
سرشو تکون داد و اشکی از گوشه چشمش چکید
اون مثل بقیه ادما نبود که بگمه جلو گریمو میگیرم و غرور دارمو قول دادمو این شرو ورا!اون ناراحته پس پنهانش نمیکنه..ا:پدرم از پیشمون رفت.اون نمیتونست ال ایو تحمل کنه و انگار خاطراتشو میخواست پاک کنه..و الکس هم.
با رسیدن به اسمش بغضش ترکید.
اون اول تعجب کرد بعد بدون وقفه تو اغوش کشیدش..
س:هیش....خدای من اروم باش..من هیچوقت به شایعات تن نمیدم ولی نگو که..
سرشو به نشونه مثبت تکون داد..
ا:پدرم حتی برای مراسمشم نیومد..اون حتی جواب تلفنامم نمیداد!رفتم دمه خونه ی جنگلیش..اما..اما گفت دیگه خستست..گفت نمیتونه قبول کنه بازم عزیزیو توی زندگیش از دست داده...اون حتما بخاطر مادرم هنوز غصه میخوره..سیوس موهاشو پشت گوشش زد و پیشونیشو بوسید..
س:خیلی متاسفم الیس..امیدوارم منو تو غمت شریک بدونیو راجب پدرت..هیچوقتقضاوتش نکن..حتما دلایلی داره..
سیوس با غم گفتو سعی کرد اوضاعو جمعو جور کنه..
س:خب؟چی باعث شد افتخار دیدنتو داشته باشم؟؟
اونو از خودش فاصله دادو با لحن شوخی گفت
YOU ARE READING
only you(rubysia Stylinson)
Fanfictionهمیشه یه چیزی هست که نذاره طعم خوشیو توی زندگی بچشی.. تو همون موجود تکرار نشدنی هستی همونی که اگه سال ها بگذره هم رنگ چشمای ابیش دنیامو غرق خودش میکنه.. همونی که وجودش روشنی بخش شبامه.. و در اخر..تنها تویی که میمانی