اونا صبحانشونو خوردن و همینجور که الیس غر میزد روبی داشت مجبورش میکرد لباسای مخصوصشو بپوشه
ر:کامان الیس تو که نمیخوای منو عصبانی کنی!
روبی غریدو الیس همینجور که نفسشو حرصی بیرون میداد لباسارو از دستش کشید
ا:واقعا این کارا لازمه؟؟
ر:البته که هست!قانون چهارم!وقتی به اندازه کافی به جزئیات اهمیت دادی میتونی به کلیات اهمیت بدی..تو باید سبک زندگیتو درست کنی و ضرباتت خودش درست میشهروبی گفتو الیس که هیچی از این قوانین سر در نمیاورد تصمیم گرفت به قول معروف کارو به کاردون بسپره!
هرچند هنوزم ازون لباسای شُلو سفید خوشش نمیومد اما ظاهرا مجبور بود..
زیرچشمی به روبی نگاه کردو اون که متوجه شد سرشو تند تند تکون داد
ر:اوه اره من الان میرم..بالا منتظرتم
اون گفتو سمت در اتاق رفت
با خارج شدنش الیس زیر لب فحش دادو اون لباسو تو دستاشو اینور اونور کرد تا بلکه یه چیز موردعلاقه توش پیدا کنه و خودشو قانع کنه..اما وفتی چیزی پیدا نکرد فقط اینو با خودش گفت
"حداقل اونو خوشحال میکنه!"
بعد این فکرش به خودش پوکر نگاه کرد..
چیه این کار روبیو باید خوشحال کنه و البته که اون چرا داشت به خوشحال کردن اون اهمیت میداد؟
بیشتر معطل نکردو لباسای تنشو با اون لباسای مرخرف عوض کردو همینجور که به تصویر خودش توی ایینهنگاه میکرد واسه اخرین بار فحش داد و سمت در رفتپله های بین طبقه چهارم تا پشت بومو طی کرد تا به در فلزیه رنگ پریده که احتمالا در پشت بوم بود رسید..
دست گیررو فشار دادو در با صدای گوش خراشی مثل کشیدن ناخون رو شیشه باز شد
ا:گاد!یکی باید اینو روغن کاری کنه!!!!
الیس بازم غر زدو تازه متوجه شد روبی اون جا نیست..
یکم به اطراف نگاه کرد..
پر از بند رخت اویز بود که ازشون ملحفه و پارچه های سفید و بلند اویزون بود..جوری که اگه بخوای کسیو پیدا کنی باید کف زمین پهن شی تا شااید پاهاشو ببینی..
و درست مثل یه هزار تو بود..چون به یک ردیف یا دوردیفه صاف خطم نمیشد..
کلی بندرخت اویز که کل پشت بومو پوشونده بودو از خمشونم ملحفه های سفید اویزون بود
ا:اهای..؟
الیس با تردید گفتو یکم به پارچه ها نزدیک شد
ا:فکر نکنم نه الان وقته شوخی باشه و نه تو کلا ادم اهل شوخی..
حرفش با ضربه ای که تو شکمش خورد قطع شدو همینجور که دولا شده بودو صورتش از درد جمع شده بود ناله کرد..
اون ضربه اونقدرام قوی نبود..در حقیقت اصلا قوی نبود!چون انتظارشو نداشتو در حقیقت شوکه شده بود اینجور شد..یکم صاف وایساد
ا:روووبی؟
بازم صداش زد
ر:قانون سومو به یاد بیار پرنسس
روبی گفتو اون نتونست تشخیص بده منشا صدا کجاست..
به خاطر لفظ پرنسس حرصی شدو سعی کرد قانون سومو به یاد بیاره که چیزه با پشت زانوهاش برخورد کردو اون رو زمین زانو زد..با بهتره بگیم افتاد!
ا:اخخخ..فاک یو روبی داری بهم صدمی میزنی!
ر:به یادش بیااار!
روبی بازم گفتو اینبار از یه قسمت دیگه بود
YOU ARE READING
only you(rubysia Stylinson)
Fanfictionهمیشه یه چیزی هست که نذاره طعم خوشیو توی زندگی بچشی.. تو همون موجود تکرار نشدنی هستی همونی که اگه سال ها بگذره هم رنگ چشمای ابیش دنیامو غرق خودش میکنه.. همونی که وجودش روشنی بخش شبامه.. و در اخر..تنها تویی که میمانی