" هی " هری گفت وقتی دید لویی رو صندلی روبروش نشست .
" هی "
" این دفعه چیه ؟ " هری پرسید .
" هیچ چی ، فقط ... اره . تو چی ؟ " لویی پرسید .
" اهدای خون "
" آها " لویی گفت . " چرا میکنی ؟ "
" چی میکنم ؟ "
" اهدای خون " لویی پرسید .
" خب " هری حرفاشو شروع کرد . " فکره کمک کردن به دیگرانو دوست دارم . منظورم اینه که من تمامه خونی رو که یه نفر دیگه بهش نیاز داره تا بتونه بره تو اتاق عمل رو دارم و اینجوری میشه جونشون رو نجات داد "
" این بافکر و با ملاحظه بودن تو رومیرسونه "
" ممنون "
" لویی تاملینسون " یه پرستار صدا زد .
" پس بعدا میبینمت " لویی گفت " تو اهدای خونت موفق باشی "
" ممنون " هری گفت . " تو هم موفق باشی تو ... "
همونطور که لویی دنبال پرستار رفت هری برای یک دقیقه همچنان داشت فکر میکرد ؛ چونکه اصلا نمیدونست لویی برای چی اونجا بود .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.😊صد سال به این سال هاااااا😊
😘😍حالتوووون چطورررره😍😘
😱من ی دکمه مزخرف دارم تو کیبوردم😱
😐ب اسم زیبانویس یا ی همچین کوفتی😐
😫تا حالا دو بااااار پارت رو نابووود کردههه😫
🚦سر ظهر تو ترافیک بودم ک نشد آپ کنم🚦
😻😽الان مهمونیم😽😻
اگه بدونین فامیلاااای من چ سوتیااااایی
ک نمیدننننن
😒من تا حالا ندیده بودم اینجوریشووووو😒
😤😈مادربزرگ و عمهههه خانوم😤😈
رفتن خونه ی عمه دیگه رو از ی عمه دیگه قایم کردنننننن😒😒😒😒
💩💩یعنی خنده دارن اینا💩💩
😫😒دو تا خواهر با هم بد نیستنااااا😨😒
اینا اهل پنهونکاری و دروغن😈💩💀
.
.
.ANY WAY
با احتراااام و از ته دل
😍😍😍تقدیم ب یه دوست خیلی مهربون ، خیلی با استعداد ، خیلی گللللل و خیلیییییی حرص در آر
خوووووودم😍😍
🌸🌸خیلیییی ماهی فاطمه جاااان🌺🌺
👿و این باعث نمیشه ک من تلافی نکنم بیبی👿
YOU ARE READING
Waiting Room [Persian Translation. Completed]
Short Storyداستانی که در اون لویی و هری همدیگر رو تو اتاق انتظار یه بیمارستان ملاقات میکنن :) Completed Shortstory All right reserve to @mysecretjournal