" هری ؟ " لویی از وسط آپارتمان داد زد . واسه بیستمین بار .
وقتی بیدار شده بود ، هری رفته بود . لویی هیچ وقت از اینکه ندونه هری کجا رفته خوشش نمیومد ؛ از اون آدمای دلشوره ای بود .
" هری ادوارد استایلز ... دارم به خدا قسم میخورم که .... " دوباره جیغ کشید .
لویی روی مبل نشست ، با چشمایه اشکی و نا امید . موبایلشو در آورد و به هری پیام داد .
کجا هستی ؟
وقتی موبایل رو دوباره به جیبش برگردوند ، یه کاغذ کوچیک رو اونجا حس کرد . بیرونش آورد و بازش کرد .
میدونم احتمالا نگرانی ،
که الان همه جای انگلستانو زیر و رو کردی .
من فقط آرزو دارم که با تو ازدواج کنم ،
لطفا اجازه بده همسر تو باشم ." چی ؟ " لویی با خودش زمزمه کرد . بعد حس کرد یه چیزی به شونه اش میخوره ، پس سرشو برگردوند .
بعد هری رو دید که زانو زده و یه حلقه تو دستشه .
" لویی تاملینسون " هری سعی کرد بدون گریه حرف بزنه " با من ازدواج میکنی ؟ "
" بللله ! " لویی جیغ کشید . " بله بله ! یه میلیون بار بله ! "
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.😉😊 درود بر شما 😊😉
😢و پایان این داستان بسییییی نزدیک است😢
😍😘مرسی ک بودییین😘😍
🙇ببخشید ک گفتم جمعه تمومش میکنم و نکردم🙇
💕💕خیلی ممنونننن بابت همراهی هاتون💕💕
YOU ARE READING
Waiting Room [Persian Translation. Completed]
Short Storyداستانی که در اون لویی و هری همدیگر رو تو اتاق انتظار یه بیمارستان ملاقات میکنن :) Completed Shortstory All right reserve to @mysecretjournal