" تبریک میگم آقای تاملینسون " دکتر گفت و یه سری پوشه و کاغذ رو دست لویی داد . " سرطان کاملا از بدنتون پاک شده "هری و لوی پریدن و همدیگه رو بغل کردن . با اینکه دکتر هنوز اونجا وایساده بود و یه جورایی معذب بود پر شور و صمیمی هم رو بوسیدن . " اوممم ، من میرم تا شما خوشحالیتونو بکنید " گفت و از اتاق خارج شد .
" من هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوشحال نبودم " هری با شادی که تو صداش مشخص بود گفت . " من خیلی دوست دارم لویی . حتی نمیتونستم به از دست دادنت فکر کنم "
" دیگه مجبور نیستی منو تو اون کلاه مسخره ببینی "
" تو فقط الان فقط واسه موهات خوشحالی لو ؟ "
" نه ، من فقط فکر کردم تو از اون کلاه خوشت نمیاد .... "
" من دلیلی که تو مجبور بودی به خاطرش اونو سر کنی رو دوست نداشتم ؛ و الا به نظر من تو اون کلاه خیلی خیلی دوست داشتنی هستی عشق "
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.🙋🙋سلااااام🙋🙋
😏😃من حرف خاصصی ندارم😏😃
😊😉شما چیزی نمیخاید بگید؟😉😊
BINABASA MO ANG
Waiting Room [Persian Translation. Completed]
Short Storyداستانی که در اون لویی و هری همدیگر رو تو اتاق انتظار یه بیمارستان ملاقات میکنن :) Completed Shortstory All right reserve to @mysecretjournal