" هی لو "
" هی هز . اهدای خونت چطور پیش رفت ؟ "
" خوب ، مثل همیشه . مال تو چطور بود ... چیزی که براش اینجا بودی ؟ "هری پرسید .
" اوممم ، فکر کنم خوب " لویی گفت .با ناراحتی و آزردگی به زمین خیره شد . با پاهش ضرب گرفته بود ، نه شدید ، با یه ریتم ملایم .
" دلواپسی ؟ " هری پرسید .
" یه کوچولو " لویی اعتراف کرد .
" درست عین دفعه اولی که وارد اینجا شدی و بهت گفتمه . تو خوب پیش میری "
" ولی خوب پیش نمیرم " لویی زیرلب گفت .
" چی ؟ " هری پرسید .
" هیچی "
دو دقیقه تموم لویی فقط به پاهای خودش خیره شده بود و مبهوت بود .وقتی لویی تو دنیای خودش غرق شده بود ، برای هری کاملا روشن و واضح شد که باید برای لویی چه کاری انجام بده .
" لویی تاملینسون " لویی سرشو بالا گرفت و یه نفس عمیق کشید . بلند شد ؛ هری دستشو گرفت .
" وایسا " هری گفت و اون هم ایستاد " بزار منم باهات بیام "" نه " لویی گفت .
" چرا نه ؟ تو عصبی هستی و بودن یه نفر دیگه اونجا ممکنه کمک کنه حالت بهتر بشه "
" نه من فقط ... من نمیخام کس دیگه ای اونجا باهام باشه اُکی ؟ " لویی توضیح داد .
" باشه ... " هری با حالت عجیبی گفت . " حداقل بزار بهت یه بغل بدم "
لوی به سر تا پای هری نگاه کرد ، انگار که برای اولین بار داشت درست نگاهش می کرد . گ اوممم ... " اون آروم گفت . " من فک ... فکر کنم ... که میتونم این ... اینو قبول کنم " با لکنت گفت . آروم و با تردید به طرف هری رفت ، اما هری فورا دست هاشو دوره لویی پیچید . یه کم طول کشید تا لویی هم هری رو تو بازوهاش به آغوش بکشه .
وقتی از بغل هم در اومدن ، لویی برگشت و به طرف پرستار رفت . " روزتون بخیر آقای تاملینسون . امروز حالتون چطوره ؟ "
" حدس میزنم خوب " لویی دستهاشو کرد تو جیب هاش و چیزی رو احساس کرد که یادش نمیومد اونجا گذاشته باشدش . بیرونش آورد و دید یه تیکه کاغذه با یه نوشته روش .
تو خیلی عصبی به نظر میرسی ،
و میدونی که من استریت نیستم .
لطفا بزار این کار رو انجام بدم ،
و تو رو به یه قرار ببرم. :)و بعدش زیر این نوشته کوتاه شماره تلفن هری بود. لویی لبخند بزرگی زد که گوشه چشم هاش چین خوردن . کاغذ رو برگردوند تو جیبش و وقتی وارد اتاق میشد لبخند به صورت داشت .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.😄سلاااااام دختر مدرسه ای هااااای گلللل😄
😁😂چرا انقد ناله و زاری زیاد شدهههه😁😂
😜بابا تا هفدهمو میپیچوندید هماهنگ خو😜
🌱🍃🌿🍀سیزده تون ب در🍀🌿🍃🌱
🐄🐐دروغ مسخره اوریل تون مبارک🐐🐄
من از سیزده بدر متنفرم
😱😱😕چیه بری وجب وجب تو حلق ملت بشینی😕
😦😦اصن از اینکه تو ی مدت کوتاه یسری ادم مشخصو هی ببینی بدم ـمیاد😦😦
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
😊و این پارت تقدیم ب یه دوست😊
😡ک ب تازگی بیشعوریش زد بالا😡
و باهاش قهرم
🐫🐪🐫شترررررر🐫🐪🐪
😊عیدت مباااارک سرکار خانم😊
خیلی .....بوووووووق و بوووووووقییییییی
بووووقه بوقه بوووووووووق
😛😜بوق بوقش کردم ک زیاد بهت برنخوره😜😛
👿👿و وای ب حالت اگه امسال نزنی تو گوش خانوم دکتری 👿👿
YOU ARE READING
Waiting Room [Persian Translation. Completed]
Short Storyداستانی که در اون لویی و هری همدیگر رو تو اتاق انتظار یه بیمارستان ملاقات میکنن :) Completed Shortstory All right reserve to @mysecretjournal