" بچه ها تو رو خدا انقد خجالتزده ام نکنید ! فقط بزارید در رو باز کنم و برم! کلهم اجمعین همین " لویی به خانوادش التماس میکرد چون میدید هر لحظه ممکنه هری سر برسه .
" لویی لاو نگران نباش . ما هیچ کاری نمیکنیم که تو رو شرمنده کنیم ، قول میدم " جـِی گفت و گونه های لویی رو تو دست هاش گرفت .
" مثله همین ! نکن مادر من ! " لویی از سر بیچارگی اینا رو داد زد . زنگ درب به صدا دراومد و لویی به طرفش دویید . قبل از اینکه درب رو باز کنه یه نفس عمیق کشید . هری اونجا ایستاده بود ، با یه دسته گل .
" برای تو " گفت و گل ها رو به لویی داد .
" ممنونم " لویی با لپ هایی که قرمز شده بودن گفت .برای خانوادش دست تکون داد و در رو پشت سرش بست .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.سلاااام
😏😏خوبین؟ خانواده خوبن؟😏😏
😁خسته نباشیییییین😁
😊با عشقققققققق😊
💖💕و از ته دل💕💖
😍تقدیم ب بهترین مترجم دنیاااااااا😍
⛔🚫دوستااااان بدانید و اگاه باشید🚫⛔
⚠🏮ایشون ب من قوووول داده بودن⚠🏮
💫🌟✨ تو عید چهااااار پااارت اپ کننن✨🌟💫
👌👌تکرااار میکنمممم👌👌
🔔⚡چهاااار پارت🔔⚡
🔥🔥قوووول🔥🔥
😊😘😘😜عیدت مبارک عزیززززم😜😘😘😊
YOU ARE READING
Waiting Room [Persian Translation. Completed]
Short Storyداستانی که در اون لویی و هری همدیگر رو تو اتاق انتظار یه بیمارستان ملاقات میکنن :) Completed Shortstory All right reserve to @mysecretjournal