" تولدت مبارک عشقم " هری برای اینکه لویی رو از خواب بیدار کنه با خوشحالی سر و صدا کرد و هورا کشید . لویی تو تخت نشست ، دست هاشو بالای سرش کش و قوس داد و خمیازه کشید . کلاهشو که نزدیک بود تو خواب از سرش بیفته محکم کرد . " باید کلاه تو از سرت دربیاری لو ، اینجا که خیلی گرم و نرمه ، تو اینطور فکر نمیکنی ؟ "
" نه من خوبم . راستش یه کم سردمه " لویی گفت .
" اُه ، میخای یه کم درجه حرارت شوفاژ رو ببرم بالا ؟ " هری پرسید .
" نه نه ، خوبه "
" اُکی ، پس حالا کادوهاتو باز کن " هری گفت و یه بسته کوچیک رو تو بغل لویی پرت کرد .
" باشه ! باشه ! "لویی گفت . جعبه کوچیک رو باز کرد که توش یه سری کاغذهای تاخورده بود . کاغذ های تا خورده رو هم باز کرد و بعد نگاه گیجشو به هری داد " من نمیفهمم اینا چین هری "
" اینا بلیط قطارن "
" بلیط قطار ؟ "
" برای دو هفته به پاریس ، تو میتونی پاریسو تو زمستون ببینی " هری با هیجان گفت .
" وای خدا جون ، واقعا ؟! " لویی با ذوق تو جاش بالا پایین پرید و هری رو با شور و حرارت بوسید . " خیلی خیللییییییییییی ممنونمممم ازت "
" من برای تو هر کاری میکنم عزیزه دلم "
.
.
.
.
.
" اوممم .... من برم یه جیش کوچولو بکنم ، مشکلی که نیست ؟ "لویی پرسید ." البته که نه " هری گفت . " برو جیشتو بکن "
لویی بلند شد و رفت به طرف دستشویی . در رو قفل کرد . بعد خم شد سمت کاسه و بالا آورد .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.😊شببب بخییییییییررررر😊
شماها از اون بچه خوباشید ک چهاردهم رفتن سر کلاس و مدرسه؟؟😂😃😀
😀😀یا تا هفدهم حالشو میبرید؟؛)😀😀
خوشگلا من از شماها خیلی بزرگترم
و یه جورایی اینکه روزای نوجوونیمو یادم نمیاد ناراحتم میکنه😌😟😟
📝📝شماها ک تو واتپد هستین📝📝
🆒اپ یی ک به نوشتن مربوطه🆒
خاطره هاتونو ، حس و حالتونو ، روزاتونو
یه جایی برا دل خودتون بنویسین
خوندن جزییات خیلی وقتی حسابیییی از این روزا دور شدین خیلی حااال میده
😉😉در کل یه پیشنهاده😉😉
💫🌟و این پارت تقدیم ب یه دختر ماااه🌟💫
💁💁 ک خیلیییییی وقته باهم گپ نزدیم💁💁
💕ولی دل براش تنگه💕
😢😭دلم برا پلی بوی تنگ شده😭😢
😉😍عیدت مبارک عزیز 😍😉
YOU ARE READING
Waiting Room [Persian Translation. Completed]
Short Storyداستانی که در اون لویی و هری همدیگر رو تو اتاق انتظار یه بیمارستان ملاقات میکنن :) Completed Shortstory All right reserve to @mysecretjournal