لویی بدون هیچ حرفی رو صندلی روبروی هری نشست . اونا برای چند دقیقه همونطوری تو یه سکوت عجیب غریب موندن .
" من معذرت میخوام " آخرسر هری گفت .
" چی ؟ " لویی پرسید .
" گفتم معذرت میخام " هری گفت . " اینکه تو به چه دلیلی اومدی اینجا هیچ ربطی به من نداره و منم نباید روش پافشاری میکردم "
لویی یه لحظه فکر کرد . " طوری نیست " اون گفت . " تو فقط کنجکاو بودی "
" ممنون" هری گفت " تو چند سالته ؟ "
" 22 "
" من بیست سالمه "
" تولدت کیه ؟ " لویی پرسید .
" اول فوریه "
" کریسمس ایو "
" وااای ، حدوده چهار ماه دیگه تو 23 سالت میشه "
" امیدوارم " لویی زیرلب گفت .
"لویی تاملینسون " یه پرستار صدا زد .
" دفعه بعدی میبینمت "
" خدافظ "
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.🙋عصررر بخییییییر🙋
💁حالتون چطورههه💁
دیگه دلم میخاد تعطیلات تموم شه
از این عید دیدنی هایی ک تو سکوت میگزره متنفرم
خب اخه یعنی کع چی
🌿🌱ولی بهاااار همیشه فصل دوست داشتنیه🌱🌿
💃🚶جون میده برای قدم زدن🚶💃
💟 و این پارت 💟
🌺با یه عالمه دلتنگی و از صمیم دل تقدیم ب🌺
🌟✨ک خودش نویسنده محشریه✨🌟
خیلی مهربون ، خیلی گللللل و خوش قول
😜😍😊😄😍عیدت مبارک مرضیه جان😍
YOU ARE READING
Waiting Room [Persian Translation. Completed]
Short Storyداستانی که در اون لویی و هری همدیگر رو تو اتاق انتظار یه بیمارستان ملاقات میکنن :) Completed Shortstory All right reserve to @mysecretjournal