" من اصلا اینو نمیفهمم لویی ، چرا نمیتونی بهم بگی برا چی میری دکتر ؟ ! " هری داد زد ." چونکه من ، .... من اصلا نمیخام بگم ! به تو هیچ ربطی نداره ! " لویی هم داد زد .
" اگه پای سلامتی تو وسطه ، من میخام اینو بدونم لویی ! " اینا رو با فریاد گفت .
" من فقط واسه چک آپ میرم "
" هیچ احدی هر چهار هفته یه بار نمیره چک آپ کنه لویی ! " هری صداشو بیشتر بالا برد . " نکنه تو وسواس مرضی داری ؟ واسه سلامتی و میکروب و جِرم میری چک آپ ؟ من هربار تو رو دیدم داشتی با خودت مایع ضد عفونی کننده میبردی اینور اونور ! همیشه خدا بعد اینکه به هر چیزی دست میزنی یه خروارشو خالی میکنی رو دستات ! فرقی نمی کنه چی باشه ، دستگیره درها ، سینی غذا ، کاغذ ، حتی بعد اینکه من دستتو میگیرم !!! اصلا واسه چی اون کلاه گور به گوری همیشه سرته ؟ اون بیرون هوا 21 درجه است ! اصلا کلاه لازم نیست ! "
" باشه استایلز . میخای بدونی من چه مرگمه ، آره ؟ که چرا من اون کلاه لعنتیو هر روز و همیشه میپوشم ، هان ؟ " لویی داد میزد . " من مریضم هری ! مَ ری ضم ! "
" اینو که خودم میدونم "
" نه ! تو هیچی رو نمیدونی ! " فریادهای لویی بلندتر شدن . " من سرطان دارم هری ! من سرطانه لعنتیه کلیه دارم " کلاه رو با حرص از رو سرش کشید . " الانم دارم شیمی درمانی میشم پس دیگه مثله قبلنام مو ندارم ! دارم درست شبیه آدمی میشم که کله شو از ته تراشیدن ! " سرشو خم کرد و به هری نشون داد ، بعضی نقاط سرش کاملا بی مو بودن و بعضی جاهای دیگه اش پر از مو .
" خدای من ! لویی ! ... من ... من اصلا نمیدونستم " هری که حالا چشم هاش پر اشک شده بودن گفت . " ولی ، پس چرا بهم نگفته بودی ؟ نگفته بودی که سرطان داری ؟ منظورم اینه ... تو میتونستی حداقل ... چیزی با دونستنش عوض نمیشد " دویید به طرف لویی و محکم بغلش کرد . تو بغلش ، رو شونه هاش گریه کرد . " چرا بهم چیزی نگفتی "
" نمیخاستم هیچکس چیزی بدونه . نمیخاستم بقیه مثه یه سرطانی رو به مرگ نگام کنن و دلشون به حالم بسوزه . میخاستم زندگیمو بکنم " لویی گفت .
" من اصلا نمیتونم باور کنم تو همچین چیزی رو ایییییییییین همه مدت از من پنهون کردی . من عاشقتم لویی و تو اینو میدونی ؛ و این چیزه خیلی بزرگیه و اگه بهم میگفتی و ازم میخاستی رفتارم باهات فرقی نکنه ، من بی برو برگرد همونجور باهات تا می کردم .من هر کاری برات میکنم عزیزم "
" معذرت میخام "
" اشکالی نداره . دوسِت دارم "
" من بیشتر دوست دارم "
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.😊😊صبح بخیییییر😊😊
😁از این دو روز استفاده کنید که آخرشع😁
⚠راستی یه چیزیی⚠
⛔من نمیدونم چرا ولی پارتا مرتب نیستن⛔
😖😖و من بالای پنجاه مرتبه مرتب و ادیتشون کردم😖😖
خودتون حواستون ب تیترها و ترتیبشون باشه لطفا
😔😌😒😞😿و تا فردا عصر داستان تموم میشه، گفتم بگم😿
💕💕خیلی دوستون دارم 💕💕
YOU ARE READING
Waiting Room [Persian Translation. Completed]
Short Storyداستانی که در اون لویی و هری همدیگر رو تو اتاق انتظار یه بیمارستان ملاقات میکنن :) Completed Shortstory All right reserve to @mysecretjournal