خیابان بیست و یکم

4.2K 746 487
                                    

*****************************

"لویی حواست کجاست؟"

لویی چند دقیقه ای بود که با بیلچه ی تو دستش یه چاله ی بزرگ کنده بود و کنارش نشسته بود و خیره به ناکجا نگاه میکرد.
ادلی که نیمی از صورتش خاکی شده بود،با پلاستیکی تو دستش اومد و کنار لویی نشست.
"مامان بزرگ گفت وقتی نهال و کاشتیم از این دونه سفیدا زیر پاش بریزیم"

لویی با سر تایید کرد.کیسه ی کوچیکی که دست ادلی بود رو گرفت و مشغول شد.ادلی هم دستکش لاستیکی دستش کرد و از اون دارو یک مشت برداشت و رفت سراغ نهال خودش.لویی تنها شده بود و حالا داشت آهنگی رو زیر لب واسه خودش زمزمه میکرد.

همونطور که حواسش به کار بود حس کرد که کسی اومد نزدیک و روش سایه انداخت.لویی به هوای اینکه ادلی برگشته،پرسید:
"بازم هست؟"
سایه کنارش خم شد و یه جعبه ی چوبی کنارش فرود اومد.
"آره!"

لویی وقتی صدای هری رو از کنار گوشش شنید از جا پرید.هری بی توجه کنارش نشست و بیلچه رو از دستش گرفت.
"دست بجنبون لویی..."
رو پیشونیش اخم داشت اما لبخند میزد.از ویژگی های خاص هری بود که همچین حالتی به چهره ش بده.
لویی فقط سایلنت تماشا میکرد.

هری نیم نگاهی به پسر انداخت،لبخندش پررنگ تر شد و دوباره به کارش ادامه داد.لویی گیج پرسید:
"این به چه معناست؟"
هری شونه بالا انداخت.
"به این معنا که...هنوز باهم رفیقیم...؟!"

لویی سرشو به دو طرف تکون داد:
"گمون نکنم"
هری اخم کرد و متوقف شد.
"منظورت چیه؟"

"منظورم اینه که اگه فکر میکنید من میتونم اون....حس هارو...فراموش کنم،اشتباه میکنید!"

هری همونطور که نصفه و نیمه نشسته بود،ساکت لویی رو نگاه کرد،پسر ادامه داد:
"بهتون گفتم،من خیلی تلاش کردم!اما نمیدونم چرا دوست داشتن یه نفر مثل یه بچه ی لجباز تو وجود آدم رشد میکنه،هرچی بخوای جلوشو بگیری بدتر میکنه...من به مرور زمان متوجه این شدم و حالا نمیتونم یه شبه همه چیز رو فراموش کنم"

لویی کی انقد دل و جرئت پیدا کرده بود،خودشم نمیدونست.ولی میدونست حالا که دستش رو شده نمیخواد چیزی رو تو دلش نگه داره.
هری بعد از چند ثانیه مکث سکوت شو شکست.
"منم نگفتم یه شبه میشه...گفتم به مرور زمان فراموش میکنی!تو خیلی جوونی لویی،کلی فرصت داری...هنوز خیلیا هستن که تو هنوز ملاقاتشون نکردی و من مطمئنم یکی از اون آدما یه شخص بی نقص برای توئه!قول میدم."

لویی میدونست هری داره درست میگه و از این حقیقت متنفر بود.با تمام وجودش میخواست اینو انکار کنه چون اگه یه نفر بود که میتونست برای لویی پرفکت باشه،هری بود.
اون یه مرد کامل بود.متعهد،خوش چهره،مهربون،متشخص،با اعتماد به نفس و قدرتمند...از هر نظر هری بی نظیر بود و لویی تا وقتی این معیار هارو تو ذهنش داشت نمیتونست به شخص دیگه ای فکر کنه.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now