*********************
لویی به مدت زیادی از پنجره به بیرون خیره مونده بود (تقریبا میشه گفت از همون ثانیه ای که داخل ماشین نشست) که الان اگه سرشو تو جهت مخالف میچرخوند گردنش درد میگرفت.نه حواسش به موزیکی که از رادیو پخش میشد بود نه حرف های نایل،با گوشت کنار ناخن هاش ور میرفت و پوست لب شو میجویید.
"لویی؟"
نایل تقریبا بلند صداش زد و لویی یهو برگشت سمتش.و بله،گردنش خشک و دردناک شده بود.
"هوم؟""حواست به داستان کانگوروم بود که تعریف کردم؟"
"اوه البته"
و الکی خندید.
"خیلی بامزه بود!"
نایل اخمی کرد در حالی که نگاهش بین جاده و لویی میچرخید.
"مثه اینکه نشنیدی گفتم مادرش مرد!"لویی نچی کرد و بعد آه کشید.
"معذرت میخوام نایل،حواسم نبود"
نایل خندید.
"چیه؟چرا انقدر نگرانی؟عروسیه بهترین دوستته...نباید خوشحال باشی؟""البته که خوشحالم.فقط...چون میدونی...ما خیلی وقت از هم دور بودیم!عجیبه که میخوام با خانواده ش هم رو در رو بشم"
"نگرانیت بیخوده،مگه نه اینکه ادلی با پای خودش اومده خونه ت و دعوتت کرده؟دیگه نباید نگران واکنش اونا باشی...چیزی که بین تو و ادلیه مهم تره!"
لویی فقط سر تکون داد و تایید کرد.
"درسته"
و دیگه چیزی نگفت.نیازی هم نبود مکالمه ی بیشتری بین شون رد و بدل شه چون به مقصد رسیده بودن.جایی که برای مراسم در نظر گرفته بودن واقعا زیبا بود.ساختمان باشکوه و قدیمی ای بود که لویی برای اولین بار به اون مکان پا میزاشت اما تعریف شو زیاد شنیده بود.جدای از ساختمان اصیل و زیبا محوطه ی بزرگ و سرسبز هم داشت.منطقه ای وسیع چمن شده که دور تا دورش با درخت ها و گلبوته ها محصور شده بود.قسمتی از محوطه حوض بزرگی قرار داشت و روی حوض قسمتی پل مانند با گل و روبان های سفید آذین شده بود.با توجه به تعداد زیادی صندلی که اونجا ردیف چیده شده بود میشد فهمید قراره مراسم عقد در کنار اون حوض برگزار بشه.
قسمت ورودی ، جایی که همه مردم از زیر طاق گل رد میشد مردی شیک پوش ایستاده بود و از جانب میزبان به همه خوش آمد میگفت و به طرف مکان نشستن شون راهنمایی شون میکرد.هرچی به اون سمت نزدیکتر میشدن لویی بدتر دچار استرس میشد.نایل دست شو گرفته بود اما از اونجایی که لویی از شدت اضطراب کف دستش عرق کرده بود بهتر دید دست نایل رو رها کنه و به جاش بازوش رو از روی کت بگیره.
اکثر صندلی ها پر شده بودن و این یعنی مهمون های اصلی اومدن.لویی به همراه نایل جایی تقریبا تو ردیف های وسط نشستن و منتظر مراسم عقد موندن.لویی فقط نگاهش به ردیف جلویی بود چون میدونست آدمایی که از رو به رو شدن باهاشون وحشت داره به اون ردیف تعلق دارن.یک زوج مسن کنار شون نشسته بودن و با مهربونی و مودبانه سعی داشتن مکالمه ای رو شروع کنن.از لویی پرسیدن اونا چه نسبتی با عروس و دوماد دارن و لویی که اصلا نمیتونست صحبت کنه کوتاه جواب شونو میداد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Wanna be yours [l.s]
Hayran Kurguلویی یه پسر به شدت خجالتی و تنهاست،پسری که همه به خاطر ظاهرش و درسخون بودنش مسخره ش میکنن. تنها چیزی که اونو به مدرسه میکشونه نشستن سر کلاس ادبیاته چون این چیزیه که لویی عاشقشه... لویی دوستی نداره اما هر روز بعد از مدرسه به خونه ی "برثا" همسایه ی رو...