خیابان سی و چهارم

5.3K 878 801
                                    

**********************

***ادامه ی چپتر قبل:

"از وقتی اومدیم اینجا همه چیز دوباره خوب شده بود...همه چیز درست پیش میرفت!نمیدونم چرا باز با هم دعواشون شد؟"

"از چی حرف میزنی ادلی؟"

"تو نیویورک که بودیم مامان و بابا اصلا رابطه ی خوبی نداشتن...یا جلوی من ساکت بودن،یا تو اتاق شون در حال جر و بحث!اما هر دو شون همیشه به من میگفتن از هم جدا نمیشن چون خیلی عاشق همدیگه ان...!"

لویی حس کرد خاری تو قلبش فرو رفت.ادلی ادامه داد:
"میخواستن اینو از من پنهان کنن که کنار هم خوشحال نیستن اما من دیگه بچه نبودم که سر مو شیره بمالن...به خاطر همین در موردش بامن صحبت کردن!هر دوتاشون...گفتن من و مامان میایم ویرجینیا خونه ی مامان بزرگ،تا اینجوری هم اون از تنهایی در بیاد هم مامان و بابا فرصت اینو پیدا کنن به مشکلات شون سر و سامون بدن...مثل یجور استراحت موقت!تازه اولشم همه چیز خوب بود،هر وقت بابا میومد اینجا مامان حسابی به خودش میرسید و من میدیدم خنده هاش از ته دله...و به خاطر این خوشحال بودم!"

دختر بیچاره چونه ش لرزید و نتونست ادامه ی حرف شو بزنه.لویی که متعجب شده بود کم کم به خودش اومد،روی تخت خزید و ادلی رو بغل کرد.

"ولی نمیدونم چی شد دوباره دعواهاشون شروع شد...فقط میدونم اگه تا الان از هم جدا نشدن یه دلیلی داشته...و آرزو میکنم اون دلیل همونی باشه که خودشون گفتن!!اینکه عاشق همدیگه ان و تحت هیچ شرایطی از هم جدا نمیشن...من میدونم اونا میتونن باعث خوشحالی همدیگه باشن و اینو با چشم خودم دیدم...وقتی بچه تر بودم!من دیدم اونا چقدر عاشق هم بودن...میترسم اگه...اگه اون از بین بین رفته باشه و مامان بابا بخوان از هم جدا شن..."

ادلی سرشو تو گردن لویی پنهان کرد و زد زیر گریه.لویی قلبش به درد اومد.محکم ادلی رو بغل کرد و موهاشو بوسید.
"ششش...هی ادلی...همه چیز خوبه"
سعی کرد با زمزمه کردن تو گوشش دختر رو آروم کنه در حالی که خودش هم به  آرامش احتیاج داشت.اون اطلاعات جدیدی دریافت کرده بود که ازشون بی خبر بود و حتی دیگه نمیدونست چی دلش میخواد؟؟
اینکه تیلور و هری باهم خوب باشن؟ یا بد؟!

حسابی گیج شده بود.اما خیلی زود افکار شو پس زد و حواس شو به ادلی داد.اون آرومتر شده بود و داشت نفس عمیق میکشید اما هنوز دلش نمیخواست از لویی جدا شه.واسه همین لویی اجازه داد تا هر وقت میخواد تو بغلش بمونه و خودش همونطوری نشست.
مدتی هر دو ساکت روی تخت نشسته بودن تا اینکه گوشی لویی تو جیبش صدا خورد.

لویی لب شو گاز گرفت و به این فکر کرد کی میتونه باشه،کسی جز ادلی بهش مسیج نمیده!
ادلی فورا صورت شو با دست پاک کرد.
"میرم صورت مو بشورم"
لویی سر تکون داد و ادلی رفت سمت دستشویی.لویی فورا گوشی شو چک کرد.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now