خیابان پنجاه و هفتم

6.5K 878 584
                                    

Go with: Summer love (by onedirection)

***********************

لویی اصلا خیال نمیکرد برگشتنش به ویرجینیا انقدر غم انگیز و پر تنش باشه.
هرچی به روزای آخر نزدیک میشدن هم لویی هم هری سعی میکردن اینو بهم یادآوری نکنن و فقط بخندن و کنار هم خوش باشن تا از فرصت کوچیک شون نهایت لذت رو ببرن.اما فکرشو نمیکردن عاقبت شون به اینجا ختم بشه.

وقتی به ایستگاه قطار رسیدن هوا تاریک شده بود.لویی طبق خواسته ی هری،از قبل با مادرش تماس گرفته بود و اطلاع داده بود داره برمیگرده.
وقتی هری ماشین و پارک کرد،لویی هم خواست پیاده شه و چمدون شو برداره اما هری مانعش شد.
"چند لحظه بمون تا برم بلیط بگیرم!"

"خب میام همونجا منتظر می مونم"

"الان شبه سالن خلوته...همینجا امنیتش بیشتره"

"مگه قراره چی_....."

"لویی گفتم همینجا بمون الان با بلیط برمیگردم!به احتمال زیاد تاخیر داره"

هری رفت بیرون و در و بست.لویی آه کشید و تو صندلیش فرو رفت.از صبح که هری اومد خونه ی نیک دنبالش تا همین الان،لویی تو عمرش انقدر اونو بداخلاق ندیده بود.
نه حتی اون دو دفعه ی قبلی که لویی هری رو عصبانی کرده بود!
اینبار هری انگار قصد نداشت گره ی ابروهاشو باز کنه.شیوه ای بدتر از این برای خداحافظی تو دنیا وجود نداشت.

وقتی هری رو دید که داره برمیگرده فورا موبایل شو درآورد و خودشو مشغول بازی نشون داد تا اینکه هری رسید به ماشین مجبور شد چندتا تقه بزنه رو شیشه.لویی قفل ماشین رو از داخل باز کرد و هری برگشت سرجاش و نشست.
"چرا نشستی؟"
لویی پرسید.
"قطار امشب ظاهرا تاخیر داره"

"خب؟"

"تاخیر طولانی...یه مشکل فنی پیش اومده یا چی نمیدونم!"

"چقدر طول میکشه؟"

"ممکنه یک ساعت...یا بیشتر"

لویی لب شو گاز گرفت و نیم نگاهی به هری انداخت که داشت موبایل شو چک میکرد.
"خب...اممم...پس بریم خونه؟"
هری چرخید سمتش و با اخم نگاهش کرد.
"خونه چرا؟"

"نمیتونیم که اینجا علاف بشیم...بریم خونه،فردا صبح زود میرم"

"نمیشه!"

لویی سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد.پس اینجوری قراره از هم جدا بشن؟!
"انقدر دلت میخواد برم؟!!"

هری با نگاهی بدی بهش زل زد.جوری که لویی دلش میخواست خودشو از ماشین پرت کنه بیرون تا نگاه هری رو تحمل نکنه.
هری هیچی نگفت فقط هوفی کرد و به جلو،به تاریکی محض خیره موند.
لویی هم سرجاش نشست و به اطراف نگاه کرد.دلش میخواست با هری صحبت کنه،بغلش کنه،مثل همیشه خودشو به تن هری بمالونه تا اون بلاخره بوسش کنه.
اما حالا...حتی جرئت نداشت نگاهش کنه!

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now