********************
لویی آهی کشید و با ریموت برای چندمین بار کانال رو عوض کرد.از نیمه شب گذشته بود و لویی هنوز رو کاناپه با یه پتو پیچیده دور خودش نشسته بود و جای دقت کردن به تی وی مدام گوشی شو چک میکرد.کار خاصی برای انجام دادن نداشت از اون جایی که فردا و پس فردا تعطیل بود لویی بیشتر برای وقت گذروندن با هری برنامه ریخته بود که اونم متاسفانه اینجوری از آب در اومد.
اما لویی نمیتونست الان به این چیزا فکر کنه.اون بیشتر از هرچیزی الان نگران هری بود.سعی کرد ذهن شو منحرف کنه و بره توی کتابخونه ش.اونجا همیشه زمان زودتر میگذره.اما متاسفانه درش قفل بود و هیچ ایده ای نداشت هری کلید شو کجا گذاشته.بنابراین کل روز و اینجا جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و سر شب هم یه اسنک کوچیک برای خودش درست کرد.
لیلی با دوست پسرش به یه قرار رفته بود و به احتمال زیاد شب رو کنار هم میگذروندن و لویی نمیتونست خیلی باهاش ارتباط داشته باشه.گرچه نیک چندبار بهش تکست داد و گفت اگه بخواد میتونه بیاد پیشش یا بیاد دنبالش که ببرتش خونه ی خودش تا شب و تنها نباشه اما لویی قبول نکرد و گفت مطمئنه هری تا شب میاد خونه.
ساعت و دقیقه ها میگذشتن و لویی هر لحظه نگران تر میشد.به زور سعی داشت خودشو بیدار نگه داره و حالا این برنامه ی بی مزه ی تلویزیونی هم کمکی بهش نمیکرد.دست آخر آهی کشید و از جا بلند شد و به آشپزخونه رفت تا برای خودش چای درست کنه.
وقتی چای آماده شد،یه فنجون برای خودش ریخت و بعد از چک کردن قفل درا موبایل شو برداشت و رفت طبقه ی دوم.تو اتاق شون فنجون رو گذاشت روی میز کنار تخت و خودش زیر پتو نشست و از گرمای رختخواب لذت برد.کمی خودشو با موبایلش سرگرم کرد تا چایش خنک شه.داشت عکسای رندوم رو توی گوشیش نگاه میکرد.وقتی به عکسای خودشو هری میرسید نیشش تا بناگوش باز میشد.
دست خودش نبود.الان به شدت دلتنگ دوست پسرش بود و تنها چیزی که میخواست این بود که تا آخر دنیا بغلش کنه و ببوستش.
آهی کشید و رفت عکسای بعدی.به یه عکسای قدیمی از تولد پارسالش رسید.با دیدنش لبخند کمرنگی رو لباش نشست.همه چیز رو به خاطر داشت.جمع کوچیک و صمیمی شون که فقط جای هری توش خالی بود.اینکه کیکش چه شکلی و حتی اینکه کادوهایی گرفت.یاد کادوی ادلی افتاد و تقریبا خندید.و اینکه ادلی چجوری مجبورش کرد اون شورت و نیم تنه رو بپوشه تا ازش عکس بگیره.لویی هیچوقت اونو به هری نشون نداد.قصد داشت اونو برای یک شب مخصوص نگه داره.
شبی که میتونست همین امشب باشه.
لویی یه قلپ از چایش خورد به کمد لباسا نگاه کرد.اونو همینجا نگه داشته بود تو یکی از ساک هاش.میدونست هری تو لباسا و وسیله هاش سرک نمیکشه پس خیالش راحت بود صد سال هم اونجا بمونه هری پیداش نمیکنه.از جا بلند شد به سمت کمد رفت.درشو باز کرد و دنبال ساکش گشت.وقتی پیداش کرد سریع لباس سکسی شو از توش بیرون کشید.هنوز عطر مردونه ای رو که ادلی بهش زده بود میشد از روش استشمام کرد.لویی بهش گفته بود این خیلی مسخره س که ادلی به لباس کادوییش عطر زده ولی حالا فکر میکرد این یجورایی سکسیه.
YOU ARE READING
Wanna be yours [l.s]
Fanfictionلویی یه پسر به شدت خجالتی و تنهاست،پسری که همه به خاطر ظاهرش و درسخون بودنش مسخره ش میکنن. تنها چیزی که اونو به مدرسه میکشونه نشستن سر کلاس ادبیاته چون این چیزیه که لویی عاشقشه... لویی دوستی نداره اما هر روز بعد از مدرسه به خونه ی "برثا" همسایه ی رو...