****************************
لویی خسته کلید تو در انداخت و در و باز کرد.
"من خونه م!"
کلید شو انداخت روی کانتر و خونه رو از نظر گذروند.
"بیا اینجا عزیزم"
جوانا صداش زد.تقریباً انتهای خونه روی مبلی نشسته بود و کتاب میخوند.لویی رفت و کنارش نشست.جوانا انگشت شو لای کتاب گذاشت و موقت اونو بست.
"کجا بودی؟""رفتم یه دوری بزنم"
جوانا مشکوکانه در حالی که لبخند میزد نگاهش کرد.
"تنهایی؟"
لویی شونه بالا انداخت.
"اوهوم!"
جوانا که باورش نشده بود همونجوری بهش زل زد.لویی آهی کشید و سر تکون داد.
"رفته بودم دنبال کار بگردم!""میخوای کار کنی؟"
"آره خب..."
با پشت دست روی گونهش کشید.
"دو هفتهس امتحانا تموم شده و من هم که بیکارم...فکر کردم خوبه اگه شغل پیدا کنم"
جوانا لبخندی زد.
"اگه خودت اینو میخوای من مخالفتی ندارم...اما یه خودت سخت نگیر"
لویی سکوت کرد و جوانا ادامه داد:
"خب،حالا چرا انقدر پکری؟""چون کسی استخدامم نکرد!"
جوانا خندید و چونهی لویی رو گرفت و مجبورش کرد نگاه کنه.
"خب منم بودم همچین پسر بدعنقی رو استخدام نمیگردم...مگه قصد دارم همهی مشتری هامو از دست بدم؟؟"
لویی یرشو چرخوند و غر زد.
"ماماااان...!!!""بووووووبر..!!"
لویی چشم غرهای رفت و از جا بلند شد.
"فردا دوباره برمیگردم!"
راه افتاد که بره توی اتاقش اما جوانا دوباره صداش زد
"هی عزیزم؟"
لویی برگشت.
"همه چی بین تو و ادلی خوبه؟"لویی کمی دستپاچه شد.بدون اینکه به چشمای مادرش نگاه کنه جواب داد:
"اوهوم..خوبه"
جوانا آروم سر تکون داد.
"باشه"
جوانا دیگه چیزی نپرسید و لویی از خدا خواسته به اتاقش پناه برد.باز یه دروغ دیگه.همه چیز بین لویی و ادلی خوب نبود.بعد از اون روزی که لویی همه چیز رو برملا کرد ادلی تا چند روز کامل تو پناهگاه کوچیکش مخفی موند. حتی بعد از آخرین امتحانش هم منتظر لویی نموند تا باهم برگردن. البته بعد گذشت چند روز اومد به خونهشون و کمی با دخترا وقت گذروند و با جوانا هم صحبت کرد اما با لویی....نه مثل قبل!
این داشت لویی رو دیوونه میکرد.روزی نبود که به خودش لعنت نفرسته که چرا اینکار و کرد تا بهترین دوستشو از دست بده.حال بدی که به خاطر هری داشت،روز به روز بدتر میشد. ساکت،بی اشتها،بی حوصله...لویی فقط دنبال یه بهونه بود تا از خونه و نگاه مادرش فرار کنه.بنابراین هر روز یه ساعتی رو یواشکی میرفت حیاط کوچیک پشت خونه شون و این ماجرا هر روز تگرار میشد!
...
ادلی توی اتاقش، روی تخت پرنسسیش دراز کشیده بود و موزیک گوش میکرد.تو مدتی که از لویی دور شده بود رسما کارش شده بود شمردن گل های یاسی رنگ کاغذ دیواری اتاقش!
حتی حوصله گشت و گذار با دوست های دخترش رو هم نداشت.خیلی دلش میخواست هر دقیقه از هر شبانه روز بدوئه اونور خیابون و بره خونهی لویی تا باهمدیگه باشن.دلش میخواست باهاش صحبت کنه و بهش بگه این اصلا بد نیست که لویی نمیتونه با دختری باشه ... اما نمیتونست!
YOU ARE READING
Wanna be yours [l.s]
Fanfictionلویی یه پسر به شدت خجالتی و تنهاست،پسری که همه به خاطر ظاهرش و درسخون بودنش مسخره ش میکنن. تنها چیزی که اونو به مدرسه میکشونه نشستن سر کلاس ادبیاته چون این چیزیه که لویی عاشقشه... لویی دوستی نداره اما هر روز بعد از مدرسه به خونه ی "برثا" همسایه ی رو...