خیابان هشتاد و نهم

3.7K 709 983
                                    

********************

اون روزی که لویی و هری قرار بود سر ناهار باهم حرف بزنن،لویی حسابی کلمات و جملات رو تو مغزش ردیف چیده بود تا هری رو قانع کنه دست از این بازیاش برداره.
اما فرصت گفتن هیچکدوم شونو پیدا نکرد و در واقع اصلا نیازی نبود.هری اول از هرچیز آب پاکی رو ریخت رو دستش و گفت اگه باعث ناراحتی لویی شده معذرت میخواد و از این به بعد دیگه بازی در نمیاره.

لویی شوکه شد.اصلا انتظار شو نداشت.و یکمی هم شرمنده شد که قبلش با هری تند برخورد کرد.مخصوصا وقتی هری رو تنها گذاشت و از خونه زد بیرون.جدیدا داره عادت میکنه از موقعیت ها فرار کنه جای اینکه همونجا بایسته و با صحبت کردن همه چیز رو حل کنه.چون این راه آسون تر بود.پس لویی هم عذرخواهی کرد و هر دوشون (ظاهرا) راضی به ناهار خوردن شون ادامه دادن.

لویی فکر کرد از اون موقع به بعد دیگه همه چیز اوکی میشه.هری دوباره میشه همون هری همیشگی و لویی دیگه ازش دوری نمیکنه.
یجورایی هری همون هری همیشگی شد اما باز...لویی هنوز ازش دوری میکرد.
از این بابت دلش میخواست یه گوشه بشینه و در حالی که بلند گریه میکنه،دونه دونه موهاشو بکنه!

هری دیگه کج خلقی نمیکرد.البته هنوز به مرحله ی شوخ طبعیش نرسیده بود،ولی همینکه با لویی از هر دری صحبت میکرد و براش غذا میپخت خیلی پیشرفت بزرگی بود.گچ پاشو باز کرده بودن و هری داشت تمرین میکرد با عصا راه بره.میتونست در عرض یکی دو هفته جلسه های فیزیوتراپی هم شروع کنه.

لویی با دیدن اینکه هری داره(با وجود تمام جنگ های درونیش) سعی شو میکنه که برای لویی خوب باشه دلش میخواست اون هم برگرده به روزهای سابق شون و مثل همیشه باهاش رفتار کنه.
اما نمیدونست چرا نه تنها توی ذهنش،بلکه توی قلبش هری براش یه آدم دیگه شده بود.انگار هری توی بیمارستان با یه هری دیگه عوض شده بود.حالا لویی بود که فکر میکرد باید خودشو به یه دکتر نشون بده.

از اون موقع که باهم حرف زدن دو هفته ای میگذره که لویی اصلا یادش نمیاد تو چند روز گذشته هری رو درست حسابی دیده یا نه.سرش وحشتناک شلوغ شده بود.علاوه بر کارآموزیش تو داروخونه و رئیس سخت گیرش که دیگه یه ساعتم بهش مرخصی نمیداد پروژه های دانشگاه کلافه ش کرده بودن.استادش بهش هشدار داده بود اگه به اندازه ی کافی برای درساش وقت نزاره نمره ی درس رو به کلی از دست میده و این یعنی یه ترم تلاش پوچ و بیهوده.

از صبح یا تو کلاسای مختلف شرکت میکرد یا تو آزمایشگاه بود یا کتابخونه.بعد از ظهرم تا شب تو داروخونه.یکی دو شب با هم گروهی درسیش تو کافه گذروند تا رو پروژه شون کار کنن،یه شب به اصرار چندتا از بچه های تیم فوتبال شام رفتن بیرون و یه شب لویی مجبور شد چند ساعت اضافی به عنوان تنبیه توی داروخونه وایسه چون داروی اشتباه به مشتری داده بود!

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now