**************************
اواخر سال تحصیلی بود و ادلی و لویی درگیر امتحانات فاینال بودن.هر دو زمان مشخصی از روز و باهم درس میخوندن با این تفاوت که انگار جاهاشون تغییر کرده بود.ادلی کسی بود که باید لویی رو به خوندن تشویق میکرد و لویی کسی بود که حواسپرت شده بود و ذهن متمرکزی نداشت.
از شبی که اون نامه رو به هری داده بود،حدود یک ماهی می گذشت و هری همچنان تو نیویورک مونده بود.لویی اصلا انتظار اینو نداشت.یادشه روز بعد از اون شب،وقتی ادلی برای ناهار رفت خونه شون،لویی پرسید پدرش کی قراره برگرده نیویورک و ادلی جواب داد اون صبح زود رفته!
لویی حس کرد یه پارچ آب یخ روش ریختن.باورش نمیشد نتونست نظر هری رو بفهمه یا حتی قبل از رفتنش،فقط از دور نگاهش کنه.هری رفته بود...و لویی حس میکرد اینبار رفتنش از هر دفعه ی دیگه بیشتر طول کشید.انگار روز ها تمومی نداشتن و شب ها به صبح نمیرسیدن.لویی حتی چیزی به ادلی نگفت،اما ادلی کم کم حس میکرد لویی مشکلی داره که اونو ازش پنهان میکنه.
پسر بیچاره حواسپرت شده بود.وقتی باهاش صحبت میکردن جواب درستی نمیداد،کم خواب شده بود و بعد ازظهر ها موقع درس خوندن چرت میزد.زیاد حرف نمیزد و گاهی برای مدت طولانی به فکر فرو میرفت.ادلی واقعا نگرانش شده اما هر موقع که میخواست از فرصت استفاده کنه و باهاش صحبت کنه،لویی طفره میرفت و بهونه ای می آورد. اون حال لویی تا مدتی ادامه داشت تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد...
اونا از مدرسه برگشته بودن و ادلی از لویی خواست بیاد خونه شون و تا غروب باهم بمونن.لویی کوچکترین مخالفتی نکرد و فقط سر تکون داد.ادلی قصد داشت اون روز با لویی جدی صحبت کنه و اگه لویی باز خواست از زیرش در بره،تهدیدش کنه که دیگه باهاش حرفی نمیزنه.
برثا اون روز داشت آشپزخونه شو گرد گیری میکرد.وقتی رسیدن،تو فرصتی که ادلی رفت آبی به دست و صورتش بزنه،برثا از لویی خواست کمی کمکش کنه و لویی با کمال میل موافقت کرد. ادلی که اومد توی آشپزخونه،لویی رو در حال خندیدن دید.اونم برای اولین بار در طول یکی دو هفته ی اخیر...خنده ای که الکی نبود.
اون با برثا صحبت و شوخی میکرد و با صدای بلند میخندید و وقتی برثا سر به سرش میذاشت گونه هاش رنگ میگرفت و خجالتی لبخند میزد.لویی شده بود لوییِ قدیمی! ادلی صداش زد و گفت حالا میتونن برن تو حیاط،لویی هم موافقت کرد و از آشپزخونه بیرون رفت.قبل از ادلی همراهش بره از برثا پرسید که در مورد چی با لویی صحبت میکرد؟ برثا گفت چیز خاصی نبود فقط حرفای روزمره و احوال پرسی. ادلی که همچنان متعجب بود رفت سراغ لویی.پسر که رفتارش از این رو به اون رو شده بود سر به سر ادلی میذاشت و باهاش شوخی میکرد.مدتی باهم وقت گذروندن و کمی هم درس خوندن و ادلی به قدری برای لویی خوشحال بود که دیگه حرفی در مورد رفتار اخیرش پیش نیاورد.
ESTÁS LEYENDO
Wanna be yours [l.s]
Fanficلویی یه پسر به شدت خجالتی و تنهاست،پسری که همه به خاطر ظاهرش و درسخون بودنش مسخره ش میکنن. تنها چیزی که اونو به مدرسه میکشونه نشستن سر کلاس ادبیاته چون این چیزیه که لویی عاشقشه... لویی دوستی نداره اما هر روز بعد از مدرسه به خونه ی "برثا" همسایه ی رو...