خیابان هشتاد و هفتم

4K 770 1K
                                    

**********************

صبح روز بعد از تولد (تولدی که به بدترین شکل ممکن تموم شده بود) لویی دیگه هری رو بیدار نکرد.هری خودش بیدار شد.خودش از تخت بلند شد،خودش روی ویلچر نشست...به هر جون کندنی که بود.هنوز حالش از ماجرای دیشب بد بود.اگه لویی قصد نداشت از اون کتابخونه ی لعنتی بیاد بیرون هری خودشو از پله ها میکشید بالا و میرفت سراغش.
باید باهم حرف میزدن.

با ویلچر رفت پایین پله ها توقف کرد.خیلی حس بدی داشت که نمیتونست بره بالا.تو اتاق خودش که دیگه اصن یادش نیست چه ریختی بود.
"لویی؟"
داد زد.جوری که اگه لویی خوابه بیدار بشه.

"اینجام!"
با صدای ضعیف لویی متعجب برگشت.اون توی آشپزخونه بود.کی بی سر و صدا رفت اونجا؟
هری آهی کشید و به داخل آشپزخونه رفت.رو به روی لویی که پشت میز نشسته بود متوقف شد.یه لیوان قهوه جلوی روش بود که به نظر میرسید دیگه یخ کرده.

"خوبی؟"
هری آروم پرسید.لویی سرشو بلند کرد و نگاه ناراحتی به هری انداخت.
"آره...هری من...متاسفم بابت دیشب"

هری چند ثانیه نگاهش کرد.
"چه اتفاقی افتاد؟"
لویی سرشو پایین انداخت و بی معنا گفت:
"نمیدونم"

"نمیدونی؟؟"

سکوت!

"هیچوقت اونجوری ندیده بودمت.بهت گفتم مجبور نیستیم کاری انجام بدیم...میدونی که راحتی و خواسته ی تو برام الویت داره!میخوام بدونم چی شد که یهو اونجوری گذاشتی رفتی؟؟"

"من متاسفم هری..."

"عذر خواهی نمیخوام. جواب مو بده. چرا نموندی باهم صحبت کنیم؟ از من ترسیدی؟؟"

"نه نه!"

"پس چی؟"

لویی ترسید.اما نه از هری...و نمیتونه بگه از چی؟چون حتی از گفتنش هم میترسه.

"لویی؟"

"من..."
دوباره نگاه شو دزدید.
"گمونم دستپاچه شدم...از اینکه نتونم خوب انجامش بدم!از اینکه همه چیو خراب کنم.این...این اولین بار مون بود"

هری قلبش شکست.این شاید همه ی حقیقت نبود ولی حد اقل نصفش بود.لویی حق داشت.
هری کمی رفت جلوتر و دست لویی رو گرفت.میخواست محکم بغلش کنه و دلداریش بده.بهش بگه چیزی نیست و پشت سر هم ببوستش و به لویی اجازه ی نگرانی بیشتر نده.
اما حالا مطمئن نبود بتونه اینکار و بکنه.

"مادرم امروز بهم مسیج داد"
تغییر بحث عجیبی بود.اما لحن نگران کننده ی لویی مانع سوال کردن هری شد.هری منتظر نگاه کرد و لویی ادامه داد:
"برثا حالش خوب نیست.تو بیمارستان بستریه"

"چی شده؟"

"قلبش...خودت که میدونی مدتهاست مریضه!الان بدتر از همیشه ست..."

Wanna be yours [l.s]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant