خیابان شصت و هفتم

5.6K 884 470
                                    

********************

ادلی بعد از اینکه یک دل سیر مادربزرگش رو بوسید و از بغلش اومد بیرون،دست لویی رو گرفت و دنبال خودش کشوند.
"بیا بالا لویی..."
لویی با خنده دنبالش از پله ها بالا رفت.به محض رسیدن به اتاق ادلی،اون خودشو روی تخت انداخت و لویی در و بست.
"سفر چطور بود؟"

"عااااااالی بود،فوق العاده بود"

"میتونستم بگم،با ویدیو هایی که فرستادی"
لویی لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست.ادلی همونطور که دراز کشیده بود پاهاشو رو پای لویی گذاشت.
"بهترین روزای عمرم بود"

لویی دستی رو زانوهای ادلی کشید و نگاهی به سرتاپاش انداخت.
"واقعا کجا رفته بودی؟لباسات برق میزنه...از محله ی پولدارا رد شدی؟"
ادلی چشماشو چرخوند.
"اوه خفه شو"
یکی از پاهاشو بالا گرفت و کتونی گرون قیمت شو که برقش چشم آدم رو کور میکرد به لویی نشون داد.
"این کادوی نیکه..."

لویی کتونی شو تو دست گرفت و نگاهش کرد.
"عالیه"
ادلی اینبار بلند شد و نشست.
"فکر نمیکردم کسی حرف مو گوش کنه ولی واقعا شب تولدم منو بردن شهربازی!واااای بهترین تولد عمرم بود"

"مطمئنم همینطوره"

"آااا لویی،جای تو خیلی خالی بود"
ادلی دستاشو دور گردن لویی حلقه کرد.
"دلم واست یه ذره شده بود."

"میدونم"
لویی مغرورانه جواب داد و ادلی زد روی سینه ش.
"بیا فیلمای کنسرت کیتی رو بهت نشون بدم.کلی خندیدیم.بابا براش گل پرت کرده بود و کیتی از روی استیج برش داشت...بابا رسما داشت میدویید سمت استیج اگه من و نیک نمیگرفتیمش!"
ادلی شروع کرد به خندیدن و داشت تو موبایلش سرچ میکرد که لویی مچ شو گرفت.
"این چیه؟"

ادلی با ذوق دست شو تکون داد و به دستبند آویز درخشانی که تو دستش بود نگاه کرد.
"اینو بابام بهم کادو داد...قشنگه؟"

"خیلی..."
لویی با لبخند به دستبند نگاه کرد و روش دست کشید.
"خیلی خوشگله!"

"میدونم.عاشقش شدم،محاله از خودم جداش کنم"
ادلی گفت و به دستبند خیره موند.چند ثانیه هردو ساکت بودن تا اینکه ادلی ادامه داد:
"احساس میکنم بابا خیلی تغییر کرده بود"

"واقعا؟چطور؟"

"نمیدونم...ظاهرش که همون بود.جز اینکه یکم لاغر تر شده بود،لاغر که نه،شکمش سفت تر شده بود!گمونم کل روزاشو تو باشگاه گذروند."
ادلی خندید و لویی از تصور سیکس پک هری آب دهن شو قورت داد.

"ولی منظورم رفتارشه.نمیدونم.خیلی سرحال تر بود،میتونستم از توی چشماش ببینم خیلی خوشحاله..."

"البته که خوشحاله.چون تو کنارش بودی"
لویی با لبخند گفت.ادلی سرشو انداخت پایین.
"نمیدونم...قبلا ها خیلی کم پیش میومد اینطور شاد ببینمش!البته اون همیشه خوش اخلاق بود حتی وقتی میدونستم با مامان دوتایی دعوا کردن.ولی اینکه اینجوری شاد باشه...خیلی کم!"

Wanna be yours [l.s]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin