خیابان هشتادم

4.4K 802 780
                                    

*********************

بعد از اینکه لویی و لیلی چمدون هاشونو تحویل گرفتن سمت خروجی سالن راه افتادن.لویی بین جمعیتی که منتظر ایستاده بودن و یکی یدونه یه برگه دست شون گرفته بودن چشم چرخوند و دنبال هری گشت.دوست پسر لیلی نمیومد چون ظاهرا لیلی قصد داشت سورپرایزش کنه ولی هری قول داده بود میاد فرودگاه دنبال شون.لویی تو پوست خودش نمیگنجید.

با دست آزادش به زحمت موبایل شو از جیبش کشید بیرون تا باهاش تماس بگیره.
"فکر کنم تو راهه"
لویی با خودش گفت و قبل از اینکه بتونه تماس رو برقرار کنه لیلی بهش سقلمه زد.
"دوست پسرت اونجاست"

لویی فورا سر بلند کرد،با دیدن هری تو پالتوی بلند و مشکیش بی پروا خندید و چمدون شو ول کرد.با تمام سرعتی که میتونست سمت هری دویید انگار که سالها ازش دور بوده و میخواد جوری بغلش کنه که باهاش یکی شه.
وقتی بهش رسید با ضربه ی محکمی بهش برخورد کرد و هری تونست هردوشونو کنترل کنه،با صدای بلند خندید و لویی رو بغل کرد.

لویی دستاشو دور گردن هری گره زد و صورت شو به گردن هری چسبوند.
هری بی توجه به اطراف و مردمی که گهگاه نگاه عجیب غریبی بهشون مینداختن،تو موهای لویی نفس عمیقی کشید و سرشو بوسید.
"دلم برات تنگ شده بود خرسک"

لویی تو بغل هری وول خورد و کمی عقب رفت.
"من بیشتر"
آروم گفت و بدون هیچ هشداری لباشو رو لبای هری گذاشت.عمیق،محکم و داغ لب هری رو بوسید و هری سعی کرد نخنده،پلکاشو بست و اون هم پسر قد کوتاهش رو بوسید.
لویی بعد از ده ثانیه چند بار دیگه پشت سرهم رو لبای هری نوک زد و بعد هردو با صدای سرفه ی لیلی از هم جدا شدن.

لیلی نیشخند شو خورد.
"سلام"
هری بهش لبخند زد.
"سلام"
و چمدون لویی رو ازش گرفت.
"امیدوارم پروازتون خوب بوده باشه"

لویی که حسابی ذوق زده بود و حتی یه لحظه هم نگاه شو از هری نمیگرفت جواب داد:
"بد نبود،منظورم اینه...انگار دقیقه ها نمیگذشتن ولی هرچی بود تموم شد"
هری سر تکون داد و دست آزادش رو پشت کمر لویی قرارداد و هدایتش کرد.لویی هم تقریبا مثل کوالا بهش چسبید و جفت دستاشو دور کمر هری حلقه کرد و باهم راه افتادن.

وقتی داشتن چمدونا شو داخل ماشین هری میذاشتن لویی با شیطنت خودشو به هری میزد و میخندید و هری واقعا دلش میخواست چشماشو برای پسر بچرخونه و غر بزنه اما کاری نمیکرد جز اینکه با شیفتگی لبخند بزنه و تماشاش کنه.
لیلی چشم غره ای رفت و به شوخی گفت:
"هری لطفا منو برسون خونه تا قبل از اینکه اون یکی جلوه ی پسرخاله ی معصومم  رو ببینم"

هری اخم کرد.
"صبر کن.گفتی پسرخاله ی معصوم؟؟"
و لویی زد رو بازوش.
"هری خفه شو"
و لب شو آویزون کرد.
"من خیلی بی گناهم"

هری زیر لبی گفت:خیلی مطمئن نیستم! و از ترس غرغر های لویی فورا سوار ماشین شد.
بعد از اینکه لیلی رو جلوی آپارتمانش پیاده کردن لویی نفس حبس شده شو بیرون فرستاد و زیر چشمی نگاهی به هری انداخت.هری هم با نیم نگاهی شیطنت آمیز جواب شو داد و لب شو به دندون گرفت در حالی که پاشو بیشتر رو پدال گاز فشار میداد.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now