خیابان هفتاد و یکم

5.2K 852 592
                                    

*********************

لویی حس میکرد هر روز که میگذره و از خواب بیدار میشه حجم استرس هاش سنگین تر میشه.در حدی که لویی دیگه نمیتونست یک شب رو با آرامش بخوابه و صبح بدون دل آشوبه بیدار شه.

اون علیرغم اینکه هنوز ۱۸ سالش کامل نشده بود اما تصمیم نهاییش رو گرفت و برای چندتا دانشگاه تقاضا فرستاده بود.وقتی جوانا فهمید تمام اون دانشگاه ها توی نیویورک بودن با حالتی متفکر پرسید قصد لویی از اینکار چی بود و لویی تصمیم گرفت دست پیش رو بگیره و سوال شو با سوال جواب بده: مامان یادت نیست که همیشه دلم میخواست اونجا درس بخونم؟!

حالا با شروع شدن ماه آوریل لویی دل تو دلش نبود.دیگه وقتش بود جواب تقاضاشو بگیره.هر روز که سر میز صبحانه مینشست منتظر بود مادرش با چندتا پاکت بیاد تو آشپزخونه و بگه لویی این نامه برای توئه!
اما هیچ خبری نبود و این تاخیر داشت لویی رو دیوونه میکرد.حتی اگه قبولشم نکرده باشن باید بهش اطلاع بدن نه؟درستش همینه.

گرچه لویی خودشو برای هرخبری آماده کرده بود.ته دلش هنوز امیدوار نبود قبول بشه و هرچقدر که ادلی و مادرش بهش گفتن لیاقت شو داره بازم از استرس هاش کم نمیشد.
تا اینکه تصمیم گرفت تا جایی که ممکنه نادیده ش بگیره و خودشو برای امتحانات پایانیش آماده کنه.یا به هر طریقی ذهن شو از موضوع دانشگاه منحرف کنه.

برای همین امروز عصر،تصمیم گرفت با خواهراش سه تایی برن بیرون و بستنی بخورن.اونا هم مثل لویی عاشق بستنی ان و هیچوقت پیشنهادش رو رد نمیکنن،و ضمنا لویی هم احتیاج داشت یکمی بیشتر با خواهراش وقت بگذرونه و استراحت کنه.

وقتی برگشتن خونه،از همون لحظه ی وارد شدن شون داشتن میخندیدن.با سر و صدا ها و شیطنت هاشون جوانا متوجه شون شد.لویی هم مادرشو دید که روی مبل نشسته ولی فقط کمی که جلوتر رفت متوجه شد که یه نفر رو به روش نشسته که پشت به در ورودی بود.لویی جلوتر رفت وقتی موهای طلایی و فرفری ادلی رو دید لبخندش پررنگ تر شد.
"ادلی"

ادلی از جا بلند شد و لویی رو بغل کرد.
"هی"
فیبی و دیزی هم جلو اومدن و به ادلی سلام گفتن.لویی کمی تعجب کرده بود چون اونا امروز تو  مدرسه همیشه باهم بودن و ادلی اشاره ای نکرد که قراره عصر باهم وقت بگذرونن.بهرحال.
"چی شد اومدی اینجا؟"

به جای ادلی جوانا جواب داد:
"بازم نامه هامون!"
لویی آه کشید.تو این مدتی که نقل مکان کردن هنوز نامه هاشون به آدرس قدیمی میره ادلی اونا رو براشون میاره.
"اوه که اینطور..."
لویی گفت و دست شو رو کمر ادلی گذاشت.
"بیا بریم اتاق من!"

"لویی؟"
قبل رفتن، جوانا صداش زد.لویی منتظر موند و دید که مادرش رفت کنار میز و یه پاکت نامه از روش برداشت.
"این برای توئه"

لویی اخمی کرد و رفت کنار جوانا و نگاهی سرسری به پاکت انداخت.جوانا به آرم دایره ای آبی و نیلی رنگ روی پاکت اشاره کرد و گفت:
"این همون دانشگاه لیلی نیست؟؟"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now