دیوار های رنگ پریده و ترک خورده را از نظر گذراند.
این عمارت نفرین شده سالها پیش،زیر انبوه زجه های کودکان بیگناهی که قربانی خشم بی حد و مرز پدرش شده بودند،مدفون گشت.سر انگشتان کشیده و لرزانش برای لمس اندک طراوت باقی مانده پا پیش گذاشتند.دست هایش را با نرمی روی ستون نمور فرود آورد و از حس لغزش ناگهانی که به روح پر دردش چنگ میزد،عقب کشید اما چیزی بجز کرمی کوچک برای ترسیدن وجود نداشت!
با انگشت اشاره ضربه ای به کرم زد و گویا انسانی فهیم پیش رو دارد،او را برای کاهش ایجاد رعب و وحشت پند داد.
قدم های بلندش،هدایت او را به سوی پیانوی خاک خورده ی کنج سالن عهده دار شدند.
دست های سرد و خسته اش کلید های خشک پیش رویش را در میان آغوش پسری هفت ساله در بر گرفتند.
کودکی که هر روز پس از غروب آفتاب خود را از انبوه افکار شیرینش بیرون میکشید و با اشتیاق کنار قهرمان زندگیش،پشت ساز محبوبش قرار میگرفت و با تمام وجود هر آنچه باید را از او میآموخت.صدای جیغ مانندی که از فشرده شدن کلید های زنگ زده صادر میشد،مانند دیوی بی رحم،زیبایی ها را از میان بر میداشتند و تلخی عجیبی را به عمیق ترین رگ های بدن تزریق میکردند.
با یادآوری ناله های عاجزانه ی دختری که برای فرو بردن این هوای مسموم به ریه هایش از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد،انگشتان،خود را پنهان کرده و عقب کشیدند.
و اکنون در ماندن چه سود است هنگامی که در جای جایِ این قصر مُرده صدای التماس ها طنین انداز بود؟
توقف در اینجا تنها نفرت نسبت به پدرش را در وجود او پرورش میدهد.
پدری که خشم و کینه،احساساتش را سوزانده و آتش را به جان دنیا انداخته است.از جا بلند شد و به سمت در قدم برداشت.هر لحظه در این خانه عذابی بی نهایت بود.
برای آخرین بار به تصویر غم زدهی کاخ آرزوهایش نگاهی انداخت.
کاخی که اکنون بجز ویرانه هیچ نبود.
سوار ماشینش شد و با شتاب حرکت کرد و چندی بعد در افق محو شد.
ساعت کوچکش را از جیبش بیرون آورد و با فکر نگرانی احتمالی مادرش،سرعت را بیشتر کرد.با دیدن ویلیام که به دیوار تکیه زده و با عصبانیت به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود ماشین را متوقف کرد و پیاده شد.
"چیزی شده ویلیام؟ حالت خوبه؟"
و وقتی با نگاه خالی از احساسش مواجه شد دستهایش را روی شانه های پسر گذاشت و اورا وادار به صحبت کرد.
"با من حرف بزن! تو هیچوقت بدون دلیل اینطوری نمیشی"
پیشانی اش را به پیشانی تب دار او تکیه داد و دستهایش را گرفت.رگه های سرخ میان سفیدی چشمانش سیلی های سختی بر صورتش بودند که هر لحظه بیشتر و دردناک تر میشدند.
"ماریا..."
قلبش در لحظه فرو ریخت.از ویلیام فاصله گرفت و همانطور که به دیوار تکیه داده بود دستهایش را روی قفسهی سینه اش فشار داد.
"اتفاقی برای ماریا افتاده؟ جواب بده"
اینبار فریاد زد و موهای کوتاه پشت سرش را داخل مشتش گرفت.
"دهنت رو ببند هرولد. چرا باید با وجود من اتفاقی براش بیفته؟ اصلا چه اتفاقی مربوط به ماریا به جز حرف های مسخره و کسل کننده ش وجود داره؟"
خندید و او را رها کرد.واقعا چه اتفاقی به جز اصرار های همیشگیش برای منصرف کردن ویلیام از فرماندهی جنگ؟
"بخند اما روزی که از دست همسرت به گریه پناه بردی من را بابت مسخره کردنت ملامت نکن"
با دیدن خندهی شیرین هرولد پشت دستش را روی لبش فشار داد و لبخند زد.بازویش را گرفت و به دنبال خود به طرف درب باز انتهای حیاط کشید.
"من در عجبم که تو چطور همچنان با ماریا زندگی میکنی؟! شما تقریبا هیچ وجه اشتراکی ندارید."
ویلیام برای لحظه ای توقف کرد و با نگاهی متعجب به چهرهی سرشار از شیطنت هرولد خیره شد و بعد در حالی که همچنان بازویش را در دست داشت به راهش ادامه داد.
"همونطور که پدر تو رو تحمل میکنه من هم ماریا رو تحمل میکنم.سخته ولی غیر ممکن نیست!"
تیر خلاص را زد و با دیدن چشم های گرد شده ی او تک خندهای از میان لبهایش خارج شد.
"بیا قبول کنیم که تو به جایگاه من برای پدر حسودی میکنی و با این حرف ها به خودت دلگرمی میدی"
دست ش را دور شانه های ورزیده ی ویلیام حلقه کرد و زیر گوشش زمزمه کرد.
با فشار کف دستش به صورت هرولد فاصله ای بین آنها ایجاد شد و توجه هردو در لحظه به چهره ی آرام ولی ترسناک پدرشان جلب شد که از داخل عمارت به طرفشان میآمد...
سلام،من نیلوام
اگه سوالی داشتین در خدمتم
فعلا روال آپ دو پارت در هفته اس تا ببینیم بعدا چی میشه
امیدوارم داستان رو دوست داشته باشید💚💙
YOU ARE READING
WAR OF HEARTS [L.S]
Fanfictionنگذار که فکر غرق شدن مرا در خود فرو ببرد نگذار که این گونه قصه ی تلخ مان به پایان برسد رهایم مکن ای عشق رهایم مکن.. 《WWII》