Song for this chapter:
Changes~xxx tentacionهمیشه نفس کشیدن به معنای زنده بودن نیست.
گاهی،روح از جسم میبُرَد و دست میکشد از خاطرات ریز و درشت و ردپای انسان های اشتباه.
همانها که زمانی حضور دروغینشان را درست ترین تصمیم زندگی میپنداشت و اکنون تنها زخم های به جا مانده از بودن های نصفه و نیمه نصیب این جانِ نیمه جان کرده اند.روح،مثل آنها نیست.
راحت نیامده که راحت برود.کم که نیست،جانش به جان این کالبد بی حواس بند است.
اصلا مگر میشود عاشق معشوق را ترک کند؟
اما امان از روزی که آنگونه شود.امان از روزی که روح از کالبد دست کشد و با زبان بی زبانی بدرود گوید و
برود...و اکنون لوییس،نفس میکشید،راه میرفت و حتی گاهی میخندید،اما زنده نبود.
در لبخندش روح جریان نداشت.
شب که میشد،رنگ پریده تر و خسته تر از همیشه
از شکافی دایره ای شکل که بر دیواره ی سلول تنهاییش نقش بسته بود؛به بیرون خیره میشد.آنقدر ساکت که گویا جایی درون خود مُرده است.اما در آخرین موج آبی های به گل نشسته اش
برقی بود که خبر از امید میداد.
امید به رهایی برای اعدامیِ بی قید و شرطی که تنها یک پله تا انتهای چهارپایه ی چوبه ی دار فاصله دارد.
حالش مانند جوجه عقابیست اسیر، در میان آرواره های گربه.
نه آنکه عقاب نباشد،نه.
عقاب است اما بی پر و بار.در میان درختان جنگل نه،شکسته در حیاط خانه ی پیرزنی که سالها پیش مُرده است.دستش را روی چوب خط های نامنظم کنار تخت کشید.بالای چوب خط هایی که پنجاه روز حبس را خبر میدادند تصویر دختر بچه ای نقش بسته بود با قلبی شکسته در سینه و سیمایی که حزن در آن بیداد میکرد.
گویا مرگ تدریجی پدرش را از پشت این حصار ها نظاره گر بود.صدای آرام قدم هایی توجهش را به خود جلب کرد.
چشمهایش را بست و به انتظار نشست.
دست سردی روی شانه اش و شخصی پشت او روی تخت فلزی نشست.
بی اراده به سمتش برگشت و از چهره ی آشنایی که میدید کمی متعجب شد."هیتلر؟"
مرد خنده ی تلخی از میان لبهایش خارج شد و سرش را تکان داد.
"فکر نمیکنم لیاقت همچین اسمی را داشته باشم.
میتوانم قسم بخورم که حتی یک رگ از 'هیتلر' در بدنم نیست.
پس،همان هرولد لطفا!"به دیوار سنگی پشت سرش تکیه داد و از پشت سرش را به شانه ی لوییس تکیه داد.
"از زمانی که چشم گشودم تا کنون، از میان رنگ های دنیا تنها قرمز تلخ خون نصیب دیده ام شده.
روزی که پدرم مرا در حال بوییدن گل و لبخند زدن،و برادرم را در حال تیز کردن شمشیر اسباب بازی اش دید،پیش روی مادرم قسم خورد که من بر خلاف برادرم هیچگاه اورا سربلند نخواهم کرد.زمان ازدواج که فرا رسید،ویلیام یکی از فرزندان فرانتس،نخست وزیر آلمان را برگزید.دختری که در سبز وحشی چشمهایش آرامشی بی انتها جریان داشت.
کسی که به مقدار آسمان تا زمین از ویلیام بالاتر بود.
با تمام بود و نبودش ساخت و در عوض ویلیام به او فرزندی هدیه داد.
فرزندی که نفس نمیکشید!ویلیام خود جان کودکش را گرفت؛باور میکنی؟
وقتی فهمید چه کرده که دیگر پشیمانی بیفایده بود.
او مانده بود و چهار تیله ی ابریشمی سبز در دامان.چشم هایی که با او از حدِ بی مرزِ درد سخن میگفتند.
او مانده بود و ماریای مجنونی که دیگر نمیدید.اما داستان عشق من برعکس ویلیام،از اجبار نه
از بوته ای با غنچه های خفته ی گل سرخ سر گرفت.
از گرتایی که قلب بیمارش تابِ آنهمه درد را نداشت.
او دستهای مرا در میان سوز سرمای زمستان رها کرد لویی.
و چه بهتر که این دست بی یار هم با من نماند.این دستِ نیمه را گرگ دریده اما قلبم را بَرّه ای،که گمان میکردم هیچگاه آسیبم نمیزند.
شنیدی سرنوشت تلخ مارا؟
دیدی که چگونه کتاب داستان بی سر و ته زندگیمان بی هدف ادامه دارد.
دیدی که این به ظاهر 'هیتلر' ها چه چشیده اند از دست روزگار؟و ضربه ی آخر این پیکر نیمه جان هم به زودی با رفتن تو وارد میشود..."
هرولد در حالی که آخرین جمله اش را به گمان خودش طوری که از لوییس پنهان بماند زمزمه کرد و چشمهایش را بست.
سرش را که برگرداند چهره ی غرق در خوابش را روی شانه ی خود دید.
دست پشت کمرش گذاشت و اورا روی تخت خواباند.و دوباره لوییس مانده بود و سکوت سرسام آوری که هر شب تا طلوع خورشید همراهیش میکرد.
با این تفاوت که اینبار صدای آرام نفسهای هرولد در اتاق میپیچید.
و به او امید میداد که 'کسی هست'...هی ببینید کی آپ کرده؟😂
چقدر پارت آرومی بود اصلا ازین فضا خوشم نمیاد
چقدر پسرم هارولد دلش پر بود
هعی
ووت و کامنت فراموش نشه چون اگه فراموش شه آپ هم فراموش میشه💚💙
YOU ARE READING
WAR OF HEARTS [L.S]
Fanfictionنگذار که فکر غرق شدن مرا در خود فرو ببرد نگذار که این گونه قصه ی تلخ مان به پایان برسد رهایم مکن ای عشق رهایم مکن.. 《WWII》