"نمیدانم،شاید حماقت من است که این گونه امیدوارانه به فردا میاندیشم.
و شاید لبخند های گاه و بیگاه توست که حواسم را به بازی گرفته و از هیاهوی جهان غافل شده ام.
گاهی از یاد میبرم که من کیستم،تو کیستی و پس از غیب شدن ناگهانی مان کوچه پس کوچه های چند شهر برای یافتنمان زیر و رو خواهد شد.اصلا،میخواهم از یاد ببرم.میخواهم از خاطرم برود که چرا اینجاییم.برای چه تو در بندی و من در انتظار لمس دوباره ی انگشتان دستم.
کاش لاقل جوابم را نمیدانستم.کاش مسبب همه ی این کشتار های فجیع،پدری نبود که زمانی او را بی نهایت میپرستیدم.."ماه نور سپید خود را به چهره ی لویی میتابید و مردمک های آبی رنگش بیشتر از همیشه میدرخشیدند.
دست لرزانش را بالا آورد و سرسره بازی اشک های روی گونه اش را متوقف کرد.
سرش را به شانه ی هرولد تکیه داد،دستش را گرفت و انگشتانش را میان انگشتان او قفل کرد."کاش من هم میدانستم که چگونه انقدر سخت در هم شکستم."
هرولد دست از نوازش کردن انگشتان لویی کشید و از جا برخاست.دستش را پیش روی او نگاه داشت و پس از بلند کردنش به طرف درب اتاق قدم برداشتند.
هرولد برای آخرین بار به طرف لویی چرخید و یقه ی لباسش را مرتب کرد."آماده ای سرباز؟"
صدای خنده ی آرامی از میان لبهای لویی خود را به گوش هرولد رساند و لبخند زیبایی گوشه ی لبهایش شکل گرفت.
"بله قربان!"
قدم های استوارش را یکی پس از دیگری به دنبال مردی برداشت که امروز دیگر نسبت به او تردیدی در قلبش وجود نداشت.خوشبختانه امشب بر خلاف شبهای دیگر کسی در مسیر خروج پاسبانی نمیداد و البته که چه صحنه ی عجیب و زیبایی از دستشان رفت.
به هر حال پسر چرچیل در لباس سربازان آلمانی در حالی که کنار هرولد هیتلر قدم بر میدارد کم چیزی نیست!"انگار کسی به جز من لیاقت شنیدن صحبت های تو به زبان آلمانی را نداشت.پس یک هیچ به نفع من!"
"تند نرو فرمانده.من هنوز وقت برای گُل زدن دارم."
لویی به آرامی زیر گوش هرولد زمزمه کرد و داخل ماشین نشست که متوجه ضربه های آرام هرولد به شیشه شد.
"انتظار داری من رانندگی کنم؟واقعا لویی؟"
اینبار صدای خنده های از ته دل لویی در ماشین پیچید.حق داشت.دیدن هرولد با آن چهره ی ترسیده و عجول خندیدن هم دارد!
از ماشین پیاده شد و هرولد به سرعت روی صندلی نشست.
نگاهش را به چهره ی خونسرد لویی دوخت که چه بیتفاوت و بدون حتی ذره ای عجله ماشین را روشن میکرد.ناخوداگاه لبخندی روی لبهایش شکل گرفت و همانطور که در ذهن رویاهای دور و زیبایی میپروراند،پلک های خسته اش آرام گرفتند.پس از به ظاهر چندین ساعت،از خواب بیدار شد و در حالی که خمیازه میکشید چشمش به جای خالی لویی روی صندلی افتاد.با تعجب به بیرون نگاه کرد.گویا درختان ماشین را در محاصره ی خود گرفته بودند و هیچ جنبنده ای در جنگل وجود نداشت.
آسمان هنوز تیره و تار بود و ماه کامل در قلب آسمان میدرخشید.یک باره دلهره ای دردناک به سراغش آمد.
ترسی که در آغاز شب،در اعماق وجودش محبوس کرده بود حالا مجالی برای رهایی یافته و مثل خوره جانش را میبلعد.[آیا در پیچ و خم این کابوس، تو را از دست داده ام؟]
دستش را به ماشین تکیه داده و به آرامی روی زمین مینشیند.باد میان شاخ و برگ درختان میرقصد و دست آخر رد سرخی از انگشتان سردش،بر گونه های هرولد به جا میگذارد.
خودش را به سختی کنار درختی میکشد و به آن تکیه میزند.[کجای این مسیر پر پیچ و خم گمت کرده ام؟]
خودش را در آغوش کشید و قطرات اشک،از گوشه ی چشم های بسته اش روان شدند.
ماه رفته رفته از دل آسمان محو میشد و آسمان به رنگ مردمک های لویی درآمده بود.
هنگامی که امواج پر تلاتمش را به جنگل های سبز رنگ هرولد میدوخت و با لبخند به سخنانش گوش میداد.[و زندگی ام،از سرآغاز تا نهایت،طنین این آواهای بی پاسخ بود...]
"اما من هیچگاه تو را ترک نکردم.حتی اکنون،که تو خودت را ترک کرده ای؛من تو را ترک نکردم!
و حالا،در حضور این سرو های سر به فلک کشیده،در پیشگاه ستارگان درخشان و در برابر تو،سوگند یاد میکنم که تا پای جان در کنارت بمانم و هیچگاه ترکت نکنم.
زیرا تو عشقی در دل داری که بعید میدانم همانندش در هیچ کجای هستی پیدا شود.حالا من هم گمان میکنم که
دوستت دارم..."وقتی طرح اولیه ی وار اف هارتز رو نوشتم قرار بود که تقریبا توی همین صحنه ها هری کشته بشه و دوباره عشق نافرجام و...
اما وقتی نوشتمش اصلا شبیه طرح هام در نیومد
حقیقتا من نقشه های زیادی برای هر پارت میکشم اما وقتی قلمم روی صفحه میچرخه که پارت جدید نوشته بشه ناخوداگاه کنترل از دستم خارج میشه و دنبال شخصیت ها راه میفتم
جوری که انگار من فقط راوی داستانم و نویسنده ی جنگ قلب ها جنگنده هاشن!
از همتون،تک تک کسایی که با وجود همه ی بدقولی هام پای داستان موندن و ویوشو به سه کا رسوندن از صمیم قلب متشکرم.
شاید برای بقیه این کم باشه اما من خوشحالم که اشخاصی برای نوشته هام وقت گذاشتن و بهمون لطف داشتن.
حالا که امتحانا تموم شده منم سعی میکنم زودتر آپ کنم و از خجالتتون در بیام💚💙
YOU ARE READING
WAR OF HEARTS [L.S]
Fanfictionنگذار که فکر غرق شدن مرا در خود فرو ببرد نگذار که این گونه قصه ی تلخ مان به پایان برسد رهایم مکن ای عشق رهایم مکن.. 《WWII》