بجنگ!
برای منی بجنگ که تنها امید زندگیَش تویی
تو میتوانی،
فقط اگر نقطه ای در قلب بیمارَت
برای من بتَپَد..
رهایم نکن!
من میترسم ای عشق
من از رها کردن دستانَت
عجیب میترسم...________
"تو به چه حقی جلوی من ایستادی و اجازه نمیدی نامزدم رو ببینم؟"
با بالاترین ولوم ممکن فریاد زد و برای بار پنجم به سینه ی خدمتکار مشت کوبید.دختر جوان دستش را روی قفسه ی دردناک سینه اش گذاشت و به آرامی کنار دیوار نشست.
"این حرف من نیست قربان..دستور آقاست..اگه من اجازه بدم کسی وارد اتاق بشه..ایشون سر من رو میبُرن.."
میان هر جمله سرفه هایی پیاپی از گلویش خارج میشد و بر عذاب وجدان هرولد میافزود.
جلوی دختر زانو زد و دستش را روی دست او گذاشت."متاسفم؛اما تو باید طعم مخالفت با من رو میچشیدی عزیزم.
و این رو بدون که هیچ 'آقا' یی نمیتونه سدّ راه من بشه.درسته که اون یه اشراف زادس و این مقام بالاییه،اما یادت باشه که در برابر پسر آدولف هیتلر هیچ مانعی وجود نداره!"دختر که از حرف های هرولد شُکه شده بود از جا برخاست و در برابرش تعظیم کرد.
"من..من خیلی..واقعا معذرت میخوام آقا..من نمیدونستم، تازه اینجا استخدام شدم...لطفا این اهانت بزرگ من رو ببخشید.."
با دستپاچگی گفت و در حالی که سرش را پایین انداخته بود کنار رفت و در را برای هرولد باز کرد.
هرولد وارد اتاق شد و در را پشت سرش قفل کرد و کلید را در جیبش گذاشت.به دختری که در انتهای اتاق،روی صندلیِ چوبیِ کنار پنجره،سرگرم بافتن گیسوان طلایی رنگش بود خیره شد.
به انگشتان کشیده اش که چگونه رگه های نورانی خورشید را در بر میگرفتند و مانند سفالگری ماهر،به آنها شکل دلخواهشان را میدادند.با قدم های شمرده به او نزدیک شد و انگشتان باریکش را با ظرافت روی گردنش کشید.
روی ردِ محو بوسه های زیر پیراهن که تنها او از جایشان باخبر بود.
سرش را پایین آورد و لبهایش را کنار سر او گرفت."گرتای من.."
با صدای دورگه و گرفته اش به آرامی زمزمه کرد.
حلقه ی دستانش را از دور گردنش پایین کشید و بدن کوچک او،در میان آغوشش محو شد."گرین! ملکه ی زیبای من.."
از روی صندلی بلند شد و بدون نگاه کردن به چهره اش،خود را در میان دست های قوی او اسیر کرد.
سرش را روی سینه اش گذاشت و اگر چه اشک هایش بی صدا بود،اما لرزش خفیف شانه هایش همه چیز را آشکار میساخت."انقدر به دروغ اظهار پشیمانی و تاسف کردم که برای عذر خواهی از تو، عجیب خجالت میکشم..میدونی که سرم شلوغه؛و میدونی که با این وجود باز هم چقدر دلباخته ی تو ام.."
سرش را بالا گرفت و مردمک های سبز رنگِ بارانی اش را به چشمان سرشار از احساس هرولد دوخت.مردی که تنها برای او میخندید.
"دلتنگت بودم هرولدِ من؛دلتنگِ تمامت.."
بافت موهایش را باز کرد و دسته ای از آنها را دور انگشتش پیچید.
لبخند غمگینی بر لبهایش نشست؛لبخندی که هزاران افسوس و حسرت را به همراه داشت."از این به بعد..بیشتر دلتنگم خواهی شد!"
دست های ضعیفش را دور سر هرولد حلقه کرد و خودش را بالا کشید.صورتش را در دید زمرد های درخشان او قرار داد و بی صدا لب زد.
"شاید..از این به بعدی در کار نباشه؛شاید فردا..گرتایی وجود نداشته باشه!"
اشک های مزاحم امانشان را بریده بودند.با سر انگشتان کوچک ش پرده ی شفافی که روی چشمان هرولد افتاده بود را کنار زد.آهسته خندید و بدن یخ زده اش را به سینه ی گرم او فشرد.
"فعلا که هستم؛از موقعیتی که در اختیارته استفاده کن پرنس! ممکنه..."
صدای آرامِ گریه های هرولد در گوش هایش میپیچید.قدرت تکلمش در لحظه نابود شد.مثلا میخواست خنده بر لبهایش بنشاند و حال اینگونه قلبش را لرزانده بود.
"میترسم گرین..از رفتنت میترسم.
میخوام برم یه جای دور..دور از همهمه ها؛تنها...با تو!
جایی که تمام قلبت برای من باشه.نمیخوام دیگه قلبت رو با بیماری شریک باشم..."سکوت سنگینی بر فضای اتاق حاکم شد.پلک ها میلی به بسته شدن ندارند.لبها از سخن گفتن بیزارند.اینجا حکومتِ دلهاست.جایی که چشم ها سخن میگویند..
و اکنون صدای در اتاق شنیده میشود.
اما کسی لبهایش برای پاسخ دادن آزاد نیست!..میشه برای این دوتا فنگرلی کنم؟😭
اصلا فنفیکو به گری تغییر میدم😭*زر میزند*
هیچی دیگه مثل همیشه
ووت و کامنت فراموش نشه فرزندانم💙💚
BẠN ĐANG ĐỌC
WAR OF HEARTS [L.S]
Fanfictionنگذار که فکر غرق شدن مرا در خود فرو ببرد نگذار که این گونه قصه ی تلخ مان به پایان برسد رهایم مکن ای عشق رهایم مکن.. 《WWII》