21

243 55 10
                                    

"از اینجا مانده و از آنجا رانده؛مثلی ست اندر احوالات این روزهای من.
خسته تر و بی‌نفس تر از همیشه،با دست هایی آغشته به خون خود به دنبال یافتن رد پایت به این سو و آن سو می‌جهم.
به دنبال دانستن مبدا گنگ و مقصد بی نهایتت.
اما دست آخر،هنگام غروب خورشید،چشم هایم به دریای بی کرانت گره می‌خورند و از نجات ذهن بی سرو سامانم که غافل می‌شوم هیچ،در امواج پر تلاطمت غرق می‌شوم و جانم را در این بازی ناعادلانه،می‌بازم.

اشک هایم را،دلباختگی ام را پاسخی نمی‌خواهم عشق.
آمدنت،ماندنت مرا معماست.
می‌آیی که دست در دست هم نهانیم و بگریزیم از چرخش روزگار؟
از گذر ناگذر عقربه های ساعتی که مانند ما بریده اند از این همه تقلای بی نتیجه.

نگاهشان کن.عقربه ی کوچکتر تویی.بریده ای؛بریدنت را می‌بینم.جان دویدن نداری.همان قدم های بی ثباتت را هم از برِ من بر می‌داری.
آن بلند قامتِ نفس بریده منم که می‌دوم به دنبال راه نجات.
می‌دوم اما غافلم از اینکه این مسیر،پایانی ندارد.
در دایره به دنبال رأس می‌گردم،خنده دار نیست؟
اما تو انگار از پایان بی پایان جهالتم آگاهی که هیچ نمی‌کنی.
برای دلخوشیم هر از چند گاهی در جا غلتی می‌زنی و با همان لبخند همیشگی بی‌جان برایم دست تکان می‌دهی.

دیوانه تو نیستی.منم که از تو انتظار نشان دادن مسیر درست به خودم را دارم.
منم که تو را نیز،شیدای خود می‌پندارم.
دیوانه منم که چشم بسته زمان را طی می‌کنم،پیر می‌شوم،کُند می‌شوم و رفته رفته پیش چشمانت از پا در می‌آیم.
دیوانه منم عشق.دیوانه ی تو،دیوانه ی صدای دردناک اشک های نیمه شبت.

عاشق تر از آنم که ملامتت کنم برای نخواستنم.
ملامت چیست،از دید من تو حق تنفر هم داری.
آری،منی به تو حق می‌دهم که زمانی برای نگاهی چپ سر می‌زدم.
می‌بینی که چگونه در عشق تو مرده و از نو پدید آمده ام؟
می‌بینی که چگونه در خواب و بیداری،عطر حضورت را می‌طلبم؟
می‌بینی درد کشیدن این منِ مجنون را؟
مرا می‌بینی آبی جان؟

زیبای من،نگاهم کن!
ببین که این افکار مشوش
چه بی‌دفاع به زنجیرم می‌کشند و ببین که شیدایت،دیگر هیچ دستی برای رهاییت بر تن و جان ندارد."‌

این اشک های مزاحم امانش را بریده اند.
دهمین نامه را هم پاره کرد و زیر پاهایش انداخت.این حس احتیاجی که او را به سوی لوییس می‌کشید رفته رفته جانش را می‌بلعید تا جایی که دیگر هیچ چیز از هرولد باقی نمانده بود.

به جای ظاهر مرتبش حالا مردی سالخورده به نظر می‌رسید که گویا سالها لباسی نو نخریده.مردی که جای لبهایش،بر پیشانی پر پیچ و خمش لبخند نشسته است.

سرش را از فشار دستش رهایی بخشید و کنار پنجره ی باز اتاق ایستاد.
پاکت نیمه خالی را از کنار پنجره برداشت و سیگاری روی لبش گذاشت.شعله ی آتش را که برای روشن کردنش مقابل چشمانش گرفت،حواسش را برد.
میان رگه های سرخِ رقصان شعله،گویا زندگی سوخته اش جریان داشت.
عمری بی بازگشت که به تلخ ترین شکل ممکن تباه شد.
پیش از سوختن سومین چوب کبریت،سیگار را روشن کرد و از پنجره فاصله گرفت که باد،زحمتش نابود نکند و دوباره او در خاطراتش غرق نشود.

به در نیمه باز اتاق نگاهی انداخت.پیش از فکر کردن به تصمیمی که گرفته بود،کتش را روی شانه انداخت و به سرعت از اتاق بیرون رفت.

پله ها را دوتا یکی پشت سر می‌گذاشت و بی توجه به نگاه خیره ی سربازان به راهش ادامه می‌داد.
چندی بعد،جلوی درب سلول لوییس،در پایین ترین طبقه ی عمارت ایستاده بود،نگاه گنگش را به در دوخته بود و مانند کودکی اش این پا و آن پا می‌کرد.

نه تردیدی در وجودش بود و نه تاکیدی.نمی‌دانست چه کند.
رهایی لوییس شاید به ظاهر بوی آزادی و در واژگانش عشق جریان داشت اما،اگر او می‌رفت چه می‌شد؟

"اگر بروی چه می‌شود؟"

"بروم یا نروم،انتهایش تو می‌مانی و زخم زبان از این و آن.
بروم تو می‌مانی و سلول تنهاییِ من.
نروم من می‌مانم،محبوس در قلب بی نبض تو!"

صدای زمزمه ی آرام لوییس از پشت در اتاق به گوشش رسید.ناخوداگاه لبخندی شیرین روی لبهای ترک خورده اش نشست و دود غلیظ سیگار از میان لبهایش آزاد شد.
کلید را در قفل در چرخاند و لحظه ی بعد،دوباره امواج دریا به دل سوخته ی جنگل روانه شد.

"می‌روی؟"

وقتی پس از دقایقی پاسخی از لوییس نگرفت سرش را پایین انداخت و قدمی به عقب برداشت که متوجه کشیده شدن کتش شد.
نگاهی به چشم هایش انداخت.همیشه سخنانش را به موج ها می‌سپرد.در نگاهش رنگین کمانی بود به بلندای آرزوهایی که هیچگاه برای هرولد تحقق نیافتند.
به بلندای اولین رهایی.اولین پروازی که نفس داری،بال می‌زنی و به اوج می‌رسی و طعم شیرین زندگی را می‌چشی.

"می‌رویم!"

سلام و عرض معذرت
بیشتر از یه ماه میشه که آپ نکردم و در واقع انقدر ازش فاصله گرفتم که دیگه نمیتونستم بنویسمش
از طرفی هم توی شرایط جالبی نبودم،تمرکز نداشتم و اصلا جمله بندیهام شبیه جنگ قلب ها نمیشد
امیدوارم از پارت راضی باشید و البته درباره ی ووت و کامنت هم کم لطفی نکنید💙💚

WAR OF HEARTS [L.S]Where stories live. Discover now