6

511 105 83
                                    

صدای قژ قژ لولای در و نور زننده ای که به فضای تاریک اتاق تجاوز می‌کرد،آرامش را در خود بلعیدند.
هرولد،روی صندلی چوبی قدیمی،تنها یادگار مادربزرگش نشسته بود و به ماه کامل نگاه می‌کرد.

رنگ سپیدِ درخشانِ ماه چهره ی بی روح گرین را بر پرده ی چشمانش می‌نشاند.
آنگاه که انگشتان کوچکِ ظریفش،پیراهن هرولد را در میان گرفتند و با اشک به چهره ی مضطربش نگریست.

"تو درد داری و من نیازمند درمان...بگو...چگونه التیام بخشم آن زخم ها که خود زده ام؟.."
"بگو...چگونه التیام بخشم آن زخم ها که خود زده ام؟.."
"بگو...چگونه التیام بخشم آن زخم ها که خود زده ام؟.."
"بگو!.."

صدای خسته و گرفته ی او،در گوش هایش می‌رقصید و هر لحظه بر دیوانگی اش می‌افزود.
چهره ی او بر ماه کامل...
موج موهایش بر نسیم...
زمرد سبزِ چشم هایش بر درختان...
این طلسم چیست که هیچ گذری ندارد؟
این طلسم بی ابطال...چیست؟

"هرولد..."

'اسم من آن هنگام که ز لبهای تو برون نیاید هیچ ارزشی ندارد.
این هرولد بدون تو هویتی ندارد...'

"هرولد..دُردانه ی مادر.."

به احترامَش ایستاد اما روی بر نگرداند.پوست نیمه معلق لبش را میان دندان هایش گرفت،چشم هایش را بست و گوش هایش را به صدای کفش های اِوا که خبر از نزدیک شدنَش می‌دادند،سپرد.

"پسرم...اگه راه خوب شدن گرتا عذاب کشیدن تو بود؛ مطمئن باش که در این مسیر من پیشی می‌گرفتم..اما باور کن که سکوت تو مرحم هیچ دردی نخواهد بود.."

انگشتان کشیده اش،روی شانه ی خسته ی پسر به آرامی حرکت کردند.
هرولد سرش را برگرداند و به چهره ی دردمند و نگاه ملتمسانه ی مادرش نگریست.
بدن کوچکش را در آغوش کشید و روی موهایش بوسه ای گذاشت.

"تو آرام بخش دردهای منی مادر..."

________

"می‌شه یه لحظه دهناتونو ببندید؟"

دست هایش را بالا آورد و همزمان با گفتن جمله اش روی میز کوبید.ناگهان اتاق در سکوت مطلق فرو رفت.
ویلیام نگاه پرسش گرانه ای به هرولد و دیگر اشخاص انداخت و خودش را مشغول بازی با خودکاری که در دست داشت،نشان داد.

"بدون هدف معین و دریغ از سر سوزن نظم یکریز حرف میزنید."

نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت.

"باید کشور از هر لحاظ در امنیت کامل قرار داشته باشه.
به احتمال زیاد بعد از حمله به لهستان،پشتیبان های این کشور،فرانسه و بریتانیا به ما هجوم بیارن.پس تمام نیرو های دریایی و زمینی رو در آماده باش کامل قرار بدین"

امون گوته(یکی از فرماندهان) پس از اتمام حرف هرولد او را مخاطب قرار داد و پرسید:

"در زمان جنگ،شما هم..."

هرولد به او مهلت ادامه دادن سخنش را نداد.لبخند زد و نگاه کوتاهی به ویلیام انداخت.

"بله..من نیز در زمان جنگ،در کنار شما خواهم جنگید..."

اعتراض نداریم
خیلی بی بخارین
زیر سی تا کامنت آپ نمیکنم
پارت قبلم برین کامنت بزارین
اعصابمو دارین خورد میکنین من هی میخوام طولانی بنویسم میبینم مخاطبا کمن انگیزم میره
میبینمتون
البته به خودتون بستگی داره

WAR OF HEARTS [L.S]Where stories live. Discover now