4

612 119 46
                                    

انگشتانش روی نقشه شروع به حرکت کردند و نیمه ی غربی لهستان را نشانه گرفتند.
سرش را بالا گرفت و اخم روی صورتش با دیدن چهره های در هم رفته و گیج آن سه نفر پر رنگ تر از پیش شد.
نگاه کوتاهی به هرمان انداخت که بعد از بحث اخیرش با آدولف،کاملا جنگ را فراموش کرده بود و نگاه گنگش را به سراسر نقشه می‌فرستاد.
آهی از سرِ نا امیدی کشید و در ذهنش از پدر برای انتخاب وزیرانی شایسته همچون آن دو عزیز تقدیر و تشکری شایسته به عمل آورد.

"قرار بود به لهستان حمله کنیم!"

کوتاه گفت و لبخند تمسخر آمیزی گوشه ی لبش شکل گرفت.
نگاه معنا داری با آدولف رد و بدل کرد و بعد از گرفتن تایید از طرف او،به هرمان که ذره ای از حماقت چهره اش کاسته نشده بود خیره شد.

"به نظر می‌رسه که یک نفر اینجا؛انتخاب مناسبی برای مقام نخست وزیر آلمان نازی نبوده! نظر شما چیه فرانتس؟"

با لحنی ملایم کنایه زد و به صندلی تکیه داد.
نیشخندی سرشار از تحقیر روی صورت فرانتس شکل گرفت و خودش را برای بهتر دیدن چهره ی خجالت زده ی او،کمی به جلو خم کرد.
آدولف گونه های سرخ شده ی هرمان را از نظر گذراند و با دیدن چهره ی منتظر هرولد دستش را روی نقشه گذاشت و کمی به طرف خود چرخاند.

"خب؟نتیجه ی اون همه سکوت و خیره شدن همین بود؟حمله به نیمه ی غربی لهستان؟"

هرولد تقویم را از انتهای میز به طرف خود کشید و صفحاتش را چندین بار زیر و رو کرد.
بعد از بررسی تاریخ ها با چشم هایی که از شدت تعجب در حال بیرون آمدن از حدقه بودند اول به چهره ی آرامِ همیشگی آدولف و بعد به تقویم نگاهی انداخت و ناخودآگاه صدایش را بالا برد.

"شما برای حمله به من تاریخ یک سپتامبر رو دادید در صورتی که الان ما در یازده اگوست هستیم؟ واقعا پدر؟ توجهی به حمایت فرانسه و بریتانیا از لهستان دارید؟ اصلا نمی‌تونم بفهمم ما چطور باید توی حدود بیست روز، مقدمات یک جنگ عظیم و یک حمله ی تقریبا مهم رو با هم پیش ببریم.
واقعا نمی‌دونم باید چی بگم یا چه کاری انجام بدم..
تنها چیزی که الان می‌دونم؛اینه که باید هر چه سریع تر از اینجا بیرون برم و احتمالا سه روز،تمامِ فکرم رو به این مسئله اختصاص بدم تا بتونم علاوه بر اینکه این کار عجیب شما رو هضم می‌کنم،یه نقشه ی بهتر طراحی کنم!"

در حالی که از پشت میز بلند می‌شد ضربه ی نسبتا محکمی به صندلی زد.به طرف در رفت و در لحظه برای برداشتن نقشه ی کشور ها،نوشته ها و برنامه ریزی هایش به عقب برگشت.
کاغذ ها را از روی میز برداشت و داخل کیفش گذاشت،از اتاق بیرون رفت و در را با شدت پشت سرش کوبید.

بدون توجه به نگاه خیره ی نگهبان ها از میان شان عبور کرد و بعد از خروج از آنجا،با سرعت دوید.
نمی‌دانست کجا؟برای چه؟
اما باید می‌رفت..باید دور می‌شد از همهمه ی این دنیای عجیب..
باید دستهایش را از خون جوانان بی‌گناه،دور نگه می‌داشت.
باید جنگ را متوقف می‌کرد و هزاران بایدِ دیگر..
اما افسوس؛
افسوس که هیچ یک از اینها در اختیارات او نبود.
در واقع او..او چه اختیاری داشت؟
چه اختیاری به جز کشیدن نقشه ی قتل هزاران کودک معصوم؟
هیچ!..

________

"هرولد؛ می‌تونم بیام داخل؟"

صدای لطیف ماریا از پشت در بسته ی اتاق به گوش می‌رسید.
از روی تخت بلند شد و با فکر اینکه احتمالا دوباره به در تکیه داده،به نرمی دستگیره را فشرد.
ماریا از در فاصله گرفت و دست گرمش را روی گونه ی او کشید.
هرولد دستش را گرفت و به طرف مبل گوشه ی اتاق راهنمایی اش کرد و رو به رویش نشست.

"اتفاقی افتاده ماریا؟ حال جورجا خوبه؟"

ماریا دستی روی شکم برآمده اش کشید و با لبخند به پلک های نیمه باز و پف کرده ی او خیره شد.

"حال جورجا خوبه. اما فکر می‌کنم گرتا توی وضعیت جالبی نباشه. از آخرین باری که دیدیش چند وقت می‌گذره هرولد؟ چهره ش رو به یاد می‌آری؟"

با همان صدا و چهره ی آرام گفت و سرش را در معرض دید هرولد که سعی بر دزدیدنش داشت،قرار داد.
به مردمک های آبی ماریا نگاه کرد و نگرانی و ناراحتی آشکار چهره اش را به او نشان داد.

"به کلی فراموشش کرده بودم؛گرتا..گرتای من.."

کلا دوست دارم بدجا تموم کنم😂
یه چیز دیگم اگه نگم رو دلم می‌مونه
هرولد هنوز فرمانده نشده تر زد😐😂
ووت و کامنت فراموش نشه
از حمایت ها نیز متشکرم💚💙

WAR OF HEARTS [L.S]Where stories live. Discover now