آفتاب هنوز بر پهنه ی آسمان و بر قامت درختان سر به فلک کشیده نتابیده و خورشید کماکان در خواب است.
باد،میان شاخه های پر بار درختان میرقصد و آواز میخواند و گیسوان در هم پیچیده اش را نوازش میکند.
پس از ساعت ها بیداری،با چشمان قرمز و خیس به نقطه ای کور خیره شده و با افکارش درگیر است اما همچنان هیچ پاسخی نمیابد.بند بند وجودش بوی ترس میداد.انگار سلول هایش از پایان این آغاز خوش باخبر بودند.
قرار چیز دیگری بود.قرار،این بیقراری نبود!'در این جنگی که سانت به سانت زمین را شخم میزنند مورچه هم بشویم برایمان امان نیست..'
'کجا باید رفت؟ چه باید کرد؟
کِی؟ فقط بگویید انتهایَش کِی فرا میرسد؟'چرخید و چشمانش را گشود و نور،از میان شاخ و برگ درختان به زمین راه یافت.
با یادآوری دیشب لبخندی شیرین زد و سرش را از زمین کمی فاصله داد.
لویی،درست بالا سرش نشسته بود.غرق بود.بوی ترس میداد.
موج هایش حصار ساحل را شکسته بودند و به در و دیوار خانه ها میکوبیدند و آسمان چشمهایش عجیب خونین بود."چه کسی را درونت گردن زده ای که خونش به آسمان پاچیده است؟"
لویی تنها به لبخندی در جواب سوال یا همان متلک هرولد اکتفا کرد و از جا برخاست.
دست هرولد را گرفت و با دست دیگر،شانه اش را در آغوش گرفت و او را نیز از زمین بلند کرد.
دسته موی روی پیشانی اش را کنار زد و برا لحظاتی به چشم هایش خیره شد و به حرف هایشان گوش فرا داد."صلاح در ماندن نیست.باید برویم.حالا!"
هرولد اما هیچ نگفت.چشمان بیتابش آرام گرفتند و رفته رفته صدای تپش قلبش بلند شد.انگشتان یخ زده ی معشوقه اش را نوازش کرد و سر بر شانه اش نهاد.
انگار بوی گُل با این موجود آسمانی،عجین شده که هرچه در میان گِل میغلتد،باز هم عطر بهشت دارد.
نفس به ریشه هایش بازگشت و قلب سردرگمش در جای نشست."کجا؟
کجای این جهان،نگاهی قامتِ ما را میطلبد؟
کجای این جهان کسی منتظر تو میماند،که باز آیی و نیمه ی تمامِ جانَش شوی؟
کجای این جهان آغوشی برای توست،جز در نزد من؟ هیچ کجا!
تو بگو،بخواه و من عهد میبندم که تا پای رفتن جان
قدم به قدمَت بیایم.
تا همیشه..و فرای آن."لویی دست هرولد را گرفت و انگشتانش را میان انگشتان کشیده ی او قفل کرد.دست دیگرش را پشت گردن او،و صورتش را آرام پیش برد.
لبهای رنگ پریده ی ترک خورده اش را روی لبهای او نشاند و گویا شُکی عظیم بر پیکر هرولد وارد شد.
پاهایش سست تر از قلبِ شیدایش شده بودند و بی تکیه بر درخت،هیچ استقامتی در وجودش نمانده بود.
با هر جنبش لویی،هرچند کوچک،هوای زیادی به ریه هایش وارد میشد و تپش قلبش هر ثانیه بالا و بالا تر میرفت.به ناچار عقب کشید.میترسید در همین لحظات ابتدایی جان دهد و کام شیرینشان را زهر آگین کند!
لویی سرش را داخل گودی گردن هرولد فرو برد و خجالت درون چشمهایش را جایی میان فرو رفتگی های ترقوه اش چال کرد.گیسوان نیمه بلندش را نوازش کرد و در عطر آشنای آغوشش حل شد.
"هر کجای این جهان،هر نگاهی که قامتمان را بطلبد،
هر وجودی که حضورمان را بطلبد،
و هر جانی که نیمه ی تمامِ جانمان شود،
باز هم نقطه ی امن من اینجاست.
معلق،در جایی میان جسم و روحِ پاک تو!"اندکی از او فاصله گرفت و چشمهایشان بر هم گره خوردند.
گونه ی رنگارنگش را نوازش کرد و عمق ذوق و شادی را در وجودش دید.عمق دیوانگیِ پرستیدنیِ مخربی را که در وجودش میپروراند.اما به راستی کجای جهان دیوانگان انقدر بی همتا هستند؟"میخواهم بپرستمت عشق.
بیا و اینبار بُتِ من شو،فارغ از گناهی که معبود به پایمان مینویسد.بگذار در هر جا میخواهم بپرستمت!
بی محدودیت،بی ترس،بی هیچ اندیشه ی عذاب آوری.
تنها همراهیم کن_حتی اگر در چاه افتادم،تنها همراهیم کن..."امام زمان ظهور کرد من آپ نکردم😂😂
ووت و کامنت فراموش نشه💚💙
هرچی کامنت بیشتر،آپ زودتر
دیر اومدم میخوام زودم برم😂
YOU ARE READING
WAR OF HEARTS [L.S]
Fanfictionنگذار که فکر غرق شدن مرا در خود فرو ببرد نگذار که این گونه قصه ی تلخ مان به پایان برسد رهایم مکن ای عشق رهایم مکن.. 《WWII》