تقویم، ۲۸ اگوست را نشان میداد.
ته مانده ی سیگار را در چای باقی مانده ی داخل فنجان خاموش کرد و به رقص نامنظم دود در هوا خیره شد.
سه روز تا حمله به لهستان باقی مانده بود و او،عملا از فرماندهی جنگ پشیمان بود.
گویا میدانست که پایان خوشی برای این داستان رقم نخواهد خورد.مثلا چه میشد اگر مردم برای قدرت و ثروت به جان هم نمیافتادند؟
مثلا چه میشد اگر او اینهمه خیال باف نبود؟!..
صدای آزار دهنده ی تلفن لحظه ای برای فکر کردن امان نمیداد و خب
قطعا او قصد جواب دادن نداشت..
مگر چه خبر مهمی به جز تکمیل تجهیزات جنگی و آماده بودن سرباز ها در آن سوی خط انتظارش را میکشید؟
چه اتفاقی بالاتر از مرگ هزاران جوان بی گناه در حال وقوع بود؟روی صندلی نشست و کتاب نیمه کاره ای که به تازگی شروع به خواندنش کرده بود را روی میز گذاشت.
به دنبال علامت گم شده،صفحات را یک به یک پشت سر میگذاشت که در با شدت باز،و ویلیام مانند تیری به اتاق شلیک شد.کتاب را بست و با دقت در کشوی زیر میز قرار داد.
از جا بلند شد و به طرف ویلیام که با اندوه به چهره ی بیتفاوت هرولد خیره شده بود حرکت کرد."چیزی شده؟"
دستش را روی شانه ی ویلیام گذاشت و با کج کردن سرش،سعی کرد که چهره اش را ببیند.
ویلیام با اخم سرش را بالا گرفت و ضربه ی نسبتا محکمی روانه ی کتف هرولد کرد که اورا کمی به عقب راند."چرا تلفن رو جواب نمیدی؟ نمیگی شاید یکی اون طرف خط در حال جان دادن باشه؟"
به جایگاه قبلی اش،کنار پنجره بازگشت و پنجمین سیگار را از پاکت بیرون کشید.فیلتر را روی لبش جا داد و در حالی که وسایل روی میز را به دنبال جعبه ی کوچک کبریت زیر و رو میکرد از گوشه ی آزاد لبش شروع به صحبت کرد.
"خب...اون طرف خط هزاران نفر در حال جان دادنن.چه کاری به جز افسوس خوردن از من بر میآد ویلیام؟"
ویلیام پوزخند تمسخر آمیزی زد و روی تخت نشست.
دستانش را روی زانو هایش تکیه گاه سرش قرار داد و با صدای آرامی زیر لب زمزمه کرد."اشتباه کردی هرولد...اشتباه کردی!.."
قبل از اینکه فرصتی برای پاسخ به هرولد بده از جا بلند شد و با گرفتن یقه ی پیراهنش اورا به دیوار کوبید.
صدایش هر لحظه بالاتر میرفت تا جایی که با هر فریاد،اتاق به لرزه در میآمد.
با بغض در چشمانش خیره شد و بدن هایشان به دلیل فشار های ویلیام به هم گره خوردند."ماریا رو میبینی؟
دیوونه شده ولی باز هم دوستش دارم.
تا سر حد مرگ منو میترسونه ولی باز هم دوستش دارم.
منو نمیبینه منو نمیخواد ولی باز هم دوستش دارم.
چرا؟
چون فقط اونه که میتونه توی تنهاییام
وقتی توی همون چاه تاریک درونم پرت شدم نجاتم بده.
از دست دادی هرولد
با حماقتت از دست دادی...
دستی که به طرفت دراز شده بود رو از دست دادی...
گلت پر پر شد و این به خاطر حماقت توی لعنتیِ
تو نتونستی از قلب مریضش محافظت کنی..."
YOU ARE READING
WAR OF HEARTS [L.S]
Fanfictionنگذار که فکر غرق شدن مرا در خود فرو ببرد نگذار که این گونه قصه ی تلخ مان به پایان برسد رهایم مکن ای عشق رهایم مکن.. 《WWII》