در لحظه به خود میآیی و تنها تصویری که بر دیدگانت نقش میبندد گذرِ زود گذرِ عمر است.
به خود میآیی و میبینی که چگونه اینگونه زود،دیر میشود.
آری،تو به خود میآیی؛اما زمان در انتظار این پیدایی تو نمانده است.زمان گذشته و آنگاه است که دگر پشیمانی هیچ سودی ندارد...پس از چندین ساعت جنگ بدون وقفه فرماندهان بریتانیا و فرانسه دستور عقب نشینی را پیش از نابودی کلیه ی ابزار و نیروها صادر کرده،به مبدا خود بازگشتند.
اکنون از جمعیت ارسال شده ی متحدین به مرز های آبی آلمان نازی تنها یک سوم آنها از حملات برق آسای آلمان جان سالم به در برده اند و امیدی به شکست این حریف قَدَر از طریق نیروهای دریایی ندارند.فرمانده لوییس از کشتی خارج شد و به سوی خواهرانش که چندین ساعت در اسکله انتظارش را کشیده بودند قدم برداشت.سارا با دیدن برادر که خستگی از جای جای وجودش به بیرون فوران میکرد،دستهایش را جلوی لبهایش به هم گره زد و برای در آغوش کشیدنش پا پیش گذاشت.
لوییس در حالی که سعی میکرد در کنار سارا،دایانا را نیز در آغوش بگیرد به چهره ی اندوهگین الیزابت که با فاصله ی بسیاری از خانواده ایستاده بود نگاه کرد و لبخند گرمی تحویلش داد.
زن،لباسهای ساده و رنگ و رو رفته ای به تن داشت و با پاهای برهنه و گِلی روی زمین سرد ایستاده بود و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود.موهایی که زمانی قهوه ای بودند و اکنون رفته رفته به سفیدِ کامل تغییر رنگ میدادند.
از خواهران فاصله گرفت و به سوی الیزابت قدم برداشت.
با هر قدمی که رو به جلو میگذاشت او یک قدم فاصله میگرفت.سارا که سالهایی طولانی با الیزابت دوست بوده و تمام زندگیشان با یک دیگر سپری شده بود با ذوق به دایانا نگاه کرد.گویا پُلی برای نجات او در میان فاصله اش با لوییس میدید.بلاخره الیزابت دست از فرار برداشت و قرار گرفت.
پارچه ی چرکی که گویا زمانی سفید بوده را از دور ران پایش باز کرد و جلوی لوییس زانو زد.
پارچه را سر تا سر سطح پوتین هایش کشید تا جایی که هیچ اثری از خاک بر روی آنها باقی نمانده بود.لوییس با بُهت به او نگاه میکرد و یقین داشت که قدرت تکلمش را از دست داده است!
بازوی استخوانیش را در دست گرفت و او را از روی زمین بلند کرد.میتوانست قسم بخورد که در این دو هفته ای که او را ندیده بیش از نیمی از وزنش کاسته شده است.در دل خود را برای گناه نابخشودنی که مرتکب شده بود سخت ملامت کرد اما چه فایده؟
اکنون برای پشیمانی بسیار دیر است.
اکنون که کبودی های زیر دو چشم عسلی رنگش سیلی میشود و بارها و بارها بر صورت آدمی میکوبد.دستهایش را از هم گشود و بالا برد و دید که الیزابت چگونه از ترس در خود فرو رفت و فرو رفت و محو شد...
اما در کمال ناباوری اورا نیز همچو دو خواهر در آغوش گرفت و فشرد.
این یکی شدن،تنها حق اوست که یک تنه هزاران شب درد را به جان خرید و برای حفظ آبروی او سکوت کرد.
سوال این است که آیا 'او' لیاقتش را داشت؟
و اگر خودش بخواهد پاسخی به این سوال بدهد حقیقتا جوابی به جز 'خیر' در ذهن ندارد!الیزابت به لباس لوییس چنگ زد و با صدای دلخراشی گریست.آری باید گریست اما کسی که دیدگانش مستحق باریدنند تو نیستی جانِ دلم.
تو نیز مانند هزاران هزار دختری که در همین لحظه در جای جای دنیا 'زن' میشوند بیگناهی.
با این تفاوت که آنها قاتل روحشان را نمیشناسند اما تو هر روز او را میدیدی و هر شب در انتظار مرگی دگر،در نفسهایت جان میسپردی..."انقدر به دروغ اظهار پشیمانی و تاسف کردم که برای عذر خواهی از تو، عجیب خجالت میکشم..."
بی پرده گفت و دسته ای از موهای او را دور انگشتش پیچید.
هنوز هم بدنش عطر سیب داشت.با این تفاوت که آن سیب از درخت افتاده بود و بوی گِل میداد...________
قطرات خون آبی رنگ روی آب میچکیدند و به آن مایع بی احساس رنگ میبخشیدند.
با افتادن هر قطره،آب با شتاب روی قلبش که از میان دنده های شکسته بیرون زده بود،میپاچید.
خون آبی رنگ مخلوط با آب به قلبش نفوذ میکرد و به تک تک رگ های بدنش پمپاژ میشد.چشم هایش را بست.
صدای خنده در گوش هایش میپیچید.
صدای خنده ی دو مرد؛یکی با صدای بم و دیگری با آوایی لطیف.سمفونی عجیب آن دو در سرش چرخید و با انفجاری از درون،جایی میان مغز و قلبش آرام گرفت.صدایی در سرش چرخید و چرخید و چرخید.
"هرولد...هرولد...هر...هری؟؟"
'هری...'
صدای آشنا او را فرا میخواند.
اما دیگر کمک نمیخواست...صدای آشنا و جملاتی آشنا...
"اما جنگل های تو
همان جنگل ها که بند بند وجودم به وجودشان بند است..."صدای آشنا و جملاتی آشنا...
" این داستان تا زمانی که قلب تو از آن من است ادامه دارد
تا زمانی که خانه ام را در وجودت ویران نسازی..."مرد دستش را روی شانه ی هرولد گذاشت.
سرش را برگرداند اما پیش از دیدنش،مرد رفته بود.
مرد رفته بود و اکنون برای باری دگر هرولد مانده و هزاران سوال بیجواب در سر...ووت و کامنت فراموش نشه💙💚
BẠN ĐANG ĐỌC
WAR OF HEARTS [L.S]
Fanfictionنگذار که فکر غرق شدن مرا در خود فرو ببرد نگذار که این گونه قصه ی تلخ مان به پایان برسد رهایم مکن ای عشق رهایم مکن.. 《WWII》