چیزی به پایانِ من نمانده،پس مسیر را با آخرین سرعت میپیماییم و در ایستگاهی مهم تر توقف میکنیم.
و در این بخش،قلم در دست و قلب در سینه میایستد؛چرا که در نهایتِ هر تلخی شیرینی نهفته است و ما
تنها در جای جای این داستان،طعمِ بادامِ تلخی را چشیده ایم که از ابتدا پوک بود...قلبِ من آرام شده بود.حضورت آرامم کرده بود.بید نبودم.
من با تو باد شدم و رقص آهنگین ما بود که تنِ بید ها را میلرزاند.بیتابی به دلم راه نیافت،تا زمانی که صدای آرامِ نفسهایت حریم لالایی را شکست و رفته رفته فریاد شد.
اشک چشمهایت را تار کرده بود.خودَت میخواستی،خودَت از دیدنِ تَله بیزاری میجوییدی.
شرمندگی ات هویدا بود.اما گفتم نترس که من رهایت نمیکنم.
بگذریم که زیادی،بدقولِ عاشق بودم.
عاشقِ بدقول،جنونِ تو عهد هایم را شکست.
دِل،جنونِ تو دلم را از دل دادن به دنیا کند!چقدر موضوع را پیچیده کردم،چه میدانی که بیانش چقدر سخت است نویسنده!
چه میدانی که دیدنش سخت تر است،کاش خودَت قلم میزدی و این دما دمِ آخر مرا به هلاکت نمیکشاندی.گوش تا گوش تیر بود و ما،گرفتار در قلبِ معرکه.
نمیترسیدم.حتی با آنکه انگشتانِ روی کمرم دیگر گرمایی نداشتند.اما او میترسید و زیر لب کماکان خود را سرزنش میکرد.میشنیدم که از،از دست دادنم میترسد.
حلقه ی مهاجمان تنگ تر میشد و ما نزدیک تر.آنقدر که قلبم،روی قلب او میتپید.صدایی آشنا گوش هایم را میخراشید،ویلیام!
ملامت میکرد اما ایرادی نداشت.او هم مانند تمامتان نادان بود.با آنکه خوب میدانست دردِ تواُم با عشق چیست،اما این از جهالتش نمیکاست.سرباز هارا کنار زد و دیدم،کِلاش روی کِتفش نشست.
لویی خاموش،به پیراهنم چنگ میزد و لبهایش گردنم را نوازش میکرد.
میخواستم بگویم:الان چه جای این کار است؟
که گفت:دیر بجنبم،ذره ذره از تپش خواهی ایستاد.
آن موقع نفهمیدم چه بود.حال می.بینم که فکرش،هیجانِ جانم بود که از حرکت باز نمانم.که میانه ی راه،جان ندهم.گردنم خیس شد،صدای مهیبِ شکستنِ قلبش در گوشهایم پیچید.
گفتم:نرو!
التماس فایده نکرد.
گفت:میروم اما رهایت نمیکنم.
رفت.رهایم کرد.
به همین سادگی رفت.کلاش،بر زمین افتاد.جایی کنار موهای آشفته و دریای خشکیده اش.تَوَهُم هایم را به یاد داری؟
هیچکدام حقیقی نشد.
نه بر خاک چنگ زدم و نه چون دیوانگان رخت از تن کندم و به زمین و زمان کوفتم.
اشک هم نبود،دریا خشکیده بود.دریا به گل نشسته بود و اطرافم رقصِ خشکسالی بود.
مثلا چه میشد اگر آغوش او برای من میماند؟
چه میشد اگر به قولِ خودت،تیرَت حرامِ معشوقه ام نمیشد؟
لویی،تو بگو!
چه میشد اگر این بار تو به من اعتماد میکردی؟حالا کو دِل؟کجاست دِلدار؟
حالا کو دِل؟
پای چوبه ی دار،در انتظارِ دیدن رُخِ دِلدار.نبردِ قلبها،در پایین ترین نقطه ی زندانی خارج از شهر،از زبان هرولد هیتلر متولد شد و اکنون،مرگ او به داستانِ عجیبِ پر پیچ و خمش پایان میدهد.
اگر به نظر شما این روایت،بی سر و ته بود،دلیل آن چیزی به جز رنجهای وصف نشدنیِ زندگیِ این شخص نیست.
شخصی که هیچگاه متولد نشد!شاید شوخی به نظر برسه،اما وار اف هارتز تموم شد.
خیلی بی مقدمه و سخن چینی،چراغ های سبز و آبی داستان ما خاموش شدن و آخرین نقطه ی داستان رو روی صفحه به جا گذاشتن و این بار،سرِ خطی وجود نداره.
به نظرم منطقی ترین و کامل ترین پایان برای داستان همین بود.امیدوارم که از انتهاش راضی باشید.اگه از قلم من راضی یا ناراضی بودید بهم بگید،این توی دوباره نوشتنِ من تاثیر به سزایی داره.
از همراهی همیشگیتون،پردیسِ عزیزم و همه ی کسایی که کمکم کردن صمیمانه تشکر میکنم.
خداحافظ💚💙
ESTÁS LEYENDO
WAR OF HEARTS [L.S]
Fanficنگذار که فکر غرق شدن مرا در خود فرو ببرد نگذار که این گونه قصه ی تلخ مان به پایان برسد رهایم مکن ای عشق رهایم مکن.. 《WWII》