بُریده ام از زمین و زمان؛
از زمین و زمانی که هر دَم میبُرد نفس های مرا...باد از حرکت ایستاد و برگ ها را بر زمین نشاند.
سنجاب ها به لانه ی خود خزیدند و جنگل در سکوت مطلق غرق شد.
نگاهی به دستش انداخت.
به آخرین اتصالی که میان دو نیمه باقی مانده بود...بوی خون،از دل پاره پاره ی رز سفید میآمد...
و بلاخره ساقه ی کم توان رز شکست و گُلِ نیمه جان روی زمین افتاد.
رز خسته شده بود؛
از زندگی میان کاکتوسهای تشنه به خون...
شبنم،بر گونه ی فرو رفته ی رز رقصید و روی لبهایش جای گرفت.
دستی زیر گلبرگ های پژمرده اش قرار گرفت و ساقه ی شکسته اش را در گلدانی نهاد.
اما چه فایده؟
اکنون دیگر عطر دلنشین رز جایش را به بوی دردناک خون داده بود...و بوی درد،از دل رز سرخ میآمد...
دستش را از روی زمین برداشت و در آغوش گرفت.
نگاه کوتاهی به ویلیام که از ترس زبانش بند آمده بود انداخت و به سوی ماشین قدم برداشت.
آتشِ سوزان درد در جزء به جزء وجودش زبانه میکشید و کالبد خالی از روحش را خاکستر کرده،شکل میداد و دوباره و دوباره و دوباره میسوزاند.
انگار فردی در اعماق جانش از تشدید درد ها لذت میبرد و حواسش را به کل منحل میساخت.ویلیام دستی روی صورتش کشید و به جای خالی حیوان نگریست.
'چرا این گرگها رهایمان نمیکنند؟'
و باز سوال همیشگی بیپاسخش!دستش را روی قلب دردمندش گذاشت و آرام فشرد که سفتی عجیبی را در جیبش احساس کرد.
لباسش را گشود و انگشتانش را داخل جیب فرو برد.
همان تیله های سبز رنگ
و کاغذی کوچک...
"Immer neben dir!
Maria...""همیشه در کنار تو!
ماریا..."خندید و کاغذ را جلوی صورتش تکان داد.
"Immer neben mir!
Maria...!"همیشه در کنار من!
ماریا..."نگاهی به هرولد انداخت که بی هیچ حسی به دستش خیره مانده بود.گویا این واقعه را باور نمیکرد که برایش محزون باشد!باور نمیکرد دستی که چند لحظه ی پیش نقشه ی قتل عام انسان ها را میکشید به این روز در آمده باشد...
سوار ماشین شد و به سوی محل قرار گرفتن نیروها حرکت کرد.
هرولد از زیر صندلی چاقویی بیرون کشید و آخرین اتصال دستش را برید.خون زیر پاهایش جمع شده بود و به نظر نمیرسید که او اهمیتی برای این قضیه قائل باشد!
ویلیام از آینه نگاه کوتاهی به هرولد انداخت و با دیدن دستش که کنار او روی صندلی قرار داشت کنترل ماشین را برای لحظه ای از دست داد.
فکرش را بکن!
زندگی که همه ی عمر برایش دویده ای پیش چشمانت فرو بریزد و تو به اجبار
تنها به نابودیش بنگری...________
'یک قدم به جلو و بعد
پرواز روح...'زیر لب آرام زمزمه کرد و نزدیکی لبه ی بام ایستاد.
کمی خم شد و با دیدن فاصله اش تا زمین اشک هایش فرو ریختند...'اما من هنوز...'
فشار سنگینی که بر قفسه ی سینه اش بود امان نمیداد.
'هنوز دوستش دارم...'
دستش را روی لبهایش فشرد و در میان گریه،آرام خندید.
'ولی اون دیگه دوستم نداره...'
نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست.
'این من با هیچ تویی
غیر خودت
ما شدنی نیست...'یک قدم به جلو و بعد
پرواز روح!از هیچی راضی نیستم اصن😂😂
خدا به سر شاهده ازین بیشتر نباید بشه پارتا و گرنه سر چهل تا کل فف تموم میشه😂😂
بعدشم من زود اپ میکنم
اصن یه چیزی
این کی بود مرد؟😂😂😂
شایدم نمرده باشه😐😂
اصن به من چه تا بگایی بعدی بدرود😂
ووت و کامنت کم باشه میزنم نصفتون میکنم(آپ بعد بالای پنجاه کامنت؛بالای بیست ووت)💚💙
YOU ARE READING
WAR OF HEARTS [L.S]
Fanfictionنگذار که فکر غرق شدن مرا در خود فرو ببرد نگذار که این گونه قصه ی تلخ مان به پایان برسد رهایم مکن ای عشق رهایم مکن.. 《WWII》