هرولد لبخند ظاهری زد و با آغوش باز به پدرش نزدیک شد و با اشارهی او عقب رفت و سرش را کج کرد.
"هرولد،کجا بودی؟ سر و وضعت که چیزهای جالبی برای گفتن نداره.تو بگو شاید حرف هات برای شنیدن جذاب تر باشه.فقط خلاصه کن!"
با چرخاندن چشمهایش سر تا پای هرولد را بررسی کرد.
پسر با دستپاچگی آشکاری کلمات را مرتب کرد و قدمی به عقب برداشت."عمارت قبلی"
خودش را برای طوفان احتمالی از سوی پدرش آماده کرد.
سرش را پایین انداخت و دست ویلیام را از پشت کمرش گرفت.
پدر سری به نشانه ی تاسف برای پسر کوچکش تکان داد و با اشاره ی سر آن دو را به داخل راهنمایی کرد و با این کار، شرایط کشیدن نفسی آسوده را برای او فراهم ساخت.________
"ویلیام؛نزدیک من بشین!"
به صندلی پیش رویش اشاره کرد و بالای میز نشست و هرولد که نمیتوانست حس کنجکاویش را سرکوب کند رو به روی ویلیام قرار گرفت.
بعد از سرو شدن غذا و گذشت لحظاتی سکوت را در هم شکست و رو به ویلیام کرد."تصمیمت رو گرفتی پسرم؟ برنامه ریزی های من به خاطر تعلل تو در پذیرفتن این مسئولیت بهم ریختن.اگه فکر میکنی که مانعی وجود داره من مجبورت نمیکنم با اینکه تمایلم باز هم به سمت توئه."
در حالی که سرش پایین بود و به غذای داخل بشقاب نگاه میکرد با صدای آرامی گفت و در نهایت تکهی کوچکی از آن را در دهانش گذاشت.
"البته درصورتی که قبول نکنی من فرد جایگزین برای این مقام رو انتخاب کردم."
نگاه کوتاهی به هرولد که با سبزیجات پیش رویش مشغول بازی کردن بود انداخت و یقین داشت که آن پسر در دور ترین رویاهایش نیز فکر دستیابی به این جایگاه را در سر نمیپروراند.
چاقوی داخل دستش را دوبار به بشقاب زد و توجه هرولد را به خود جلب کرد.
ویلیام که متوجه تعجب و شادی مخفی چشمان برادرش شده بود با سرفه ای ساختگی گلویش را صاف کرد و شروع به صحبت کرد."پدر، شما خوب میدونید که من از هیچ تلاشی در راه آبادی و آزادی وطنم دریغ نمیکنم.اما الان وضعیت من با چند وقت پیش کاملا متفاوته.من ازدواج کردم و همسرم بارداره پس اگه اجازه بدید میخوام کنارش باشم و در مراقبت از بچه مون کمکش کنم.البته چنانچه شما امر کنید من همین حالا یک تنه به جنگ خواهم رفت و تا آخرین قطره ی خون خواهم جنگید."
به چهره ی گشاده ی هرولد نگاه کرد که از غذاهای گیاهی نفرت داشت و اکنون آنقدر با میل غذا را میخورد که هر جنبنده ای ترغیب به چشیدن آن میشد.
ماریا نیز همانند او با خوشحالی به نقطه ای خیره شده بود و جویدن غذای داخل لپ هایش را به کلی فراموش کرده بود."هر طور که مایلی! هرولد؛فکر میکنی از پس این مسئولیت برمیآیی؟ چون تو قبلا همچین تجربه ای نداشتی و ممکنه کمی بهت فشار وارد بشه.یا توانایی انجام صحیح کار ها رو نداشته باشی و مشکلی پیش بیاد."
هرولد که قطعا چشمانش از این درشت تر نمیشد به ویلیام نگاه کرد و بعد از گرفتن تایید از طرف او واژگان درهم ذهنش را نظم داد و به چهره ی منتظر پدرش نگاه کرد.
"ب..بله..من فکر میکنم که بتوتم انجامش بدم.تمام سعیم رو میکنم که سرافرازتون کنم پدر.به من اعتماد کنید پشیمونتون نمیکنم."
صدای لرزان هرولد از ذوق غیر قابل سرکوب درونش خبر میداد.وقتی متوجه رفتار عجیبش شد سرش را پایین انداخت و سکوت کرد اما تک خنده ی خشک و دور از انتظار آدولف،برق زیبایی در زمرد های سبزش نشاند.
"بهت اعتماد میکنم و امیدوارم لیاقتش رو داشته باشی هرولدِ جوان!"
زود آپ کردم نه؟
خوشحال نشین همیشه اینجوری نیست😂
چون فردا احتمالا زیاد آن نشم الان آپ کردم ولی پشیمونم نکنین
فنفیک را با دوستان خود به اشتراک بگذارید
همین دیگه
آل د لاو💚💙
YOU ARE READING
WAR OF HEARTS [L.S]
Fanfictionنگذار که فکر غرق شدن مرا در خود فرو ببرد نگذار که این گونه قصه ی تلخ مان به پایان برسد رهایم مکن ای عشق رهایم مکن.. 《WWII》