17

288 64 12
                                    

خاموشی مطلق فضا را در بر گرفته است.
فضایی که حد و مرز آن بر دیدگان آدمی هویدا نیست.تنها می‌توان دریافت که برای این تعداد نفرات بسیار محدود است.لوییس سعی بر بیرون کشیدن خود از میان سربازها داشت که به یک باره به دلیل فشار بیش از حد پس از تقلاهای فراوان روی زمین پرت شد.

سپس کنجی خزید و در انتظار معجزه ای برای رهایی از آن خفقان بیرحمانه آرام گرفت.چشمهایش را بست و در دل بابت خطاهایش از خداوند پوزش طلبید اما در میان آن همه چگونه صدایش به خدا می‌رسید؟اکنون،میان این هیاهو،میان آغوش مرگ بسیار دیر است.

معده اش تاب این حجم از گرسنگی را نداشت.گویا بیش از سه روز را بی آب و غذا سپری کرده بود و تنها کاری که از دستش بر میامد انتظار مرگ بود.گرچه در پایان این بازی نا عادلانه عجل در انتظارش نشسته بود اما چه کسی می‌توانست مرگی آرام را برای خطاکاری مانند او که در این سرزمین بزرگ ترین گناهش خود،بودن است تضمین کند؟

ساعت هارا یکی پس از دیگری با سرزنش کردن خود به پایان میرساند که ناگهان صدای خفیفی از لولای در به گوش رسید و بعد دریچه ی باریکی از نور به داخل اتاق راه پیدا کرد.با روشن شدن فضا می‌توان گفت که حدود ده نفر در اتاقی شش متری محبوس شده بودند.

دو مرد تنومند از میان روشنایی داخل شدند و در حالی که بی توجه به سرباز ها پا روی اندامشان می‌گذاشتند لوییس را از روی زمین بلند کرده،به دنبال خود سوی مکانی مبهم کشیدند.لوییس که به دلیل گرسنگی و ضرب و شتم های اخیر بسیار ضعیف شده بود هر از چند گاهی زمین میخورد و پیش از اصابت مشت و لگدهایشان با سر و صورتش از روی زمین برمی‌خاست و به راهش ادامه میداد.
تا اینکه بلاخره سربازان او را جلوی در اتاقی متوقف کردند و پس از بستن دست ها و پاهایش و کسب اجازه از شخصی که داخل اتاق بود وارد شدند.با زدن ضربه ای نسبتا محکم به پشت زانوهایش او را وادار به تعظیم کردند و سپس از اتاق بیرون رفتند.

مرد بلند قامتی کنار پنجره ایستاده بود و رگه های دود از میان لبهایش بیرون می‌امدند.سیگارش را از پنجره به بیرون انداخت و در حالی که به لوییس نگاه میکرد پشت میز نشست.

برای دقایقی کوتاه به چهره ی خسته و بی‌روح و چشمان سرشار از غرورش خیره شد پیش از آنکه در به آرامی گشوده شود و سربازی پس از ادای احترام به داخل اتاق قدم بردارد.سرباز در گوش مرد چیز هایی به آرامی زمزمه کرد و با اشاره ی او از اتاق خارج شد.مرد از جای خود برخاست و در برابر لوییس روی زمین زانو زد.انگشت اشاره اش را روی کبودی پر رنگ زیر چشمش کشید و دستش را روی گونه ی او گذاشت.

"ببین چه به روز خودت آوردی لویی..."

با چشم های خون افتاده اش نگاهی غضب آلود به چهره ی تمسخر آمیز مرد انداخت و سرش را برای رهایی از شر انگشتان او عقب کشید.

WAR OF HEARTS [L.S]Where stories live. Discover now