9

373 87 65
                                    

Song for this chapter:
Ebony Say Somebody Else

"آن روز که دیدمَت یافتم که چگونه چشم ها،پل می‌زنند میان دو قلب..
یافتم که چگونه می‌توان جان داد و زندگی کرد..
من عشق را در نگاه سبزِ تو می‌بینم..
من عشق را در صدای تو می‌بینم
آن هنگام که می‌گویی 'گرین'
و البته که من هیچوقت نفهمیدم گرین یعنی چی؟
توی زبان خودمون اینهمه کلمه وجود داره و تو دقیقا منو با یه واژه ی انگلیسی عجیب صدا می‌زنی!
بیخیال هرولد چرا به جای تلفظ این کلمه فقط یک بار برای همیشه معنیش رو به من نمی‌گی؟"

با همان صدای آرام برای گلدانِ هرولد نامش غر زد و لبهایش را جمع کرد.به تلفظ عجیب خودش خندید و با دیدن عکس تار هرولد،کنار پنجره ی نیمه باز اتاق غم در دلش نشست.
برگ های خشک شده ی گل را نوازش کرد و بغضش را فرو خورد.

"شرطمون رو که فراموش نکردی رفیق؟ هر وقت هرولد بیاد تو می‌تونی آب بخوری.ناراحت نباش..قلب من امروز صدای پای هرولد رو می‌شنوه..امروز ریشه ی خشک شده ی تو و قلب بیمار من می‌تونن حضور هرولد رو در آغوش بکشن..."

در میان گریه،بی صدا خندید و سرش را روی میز،کنار گلدان گذاشت.
عکس را روی قلبش گذاشت و چشم های پف کرده اش را بست.

"می‌شنوی بوی آغوشش را؟ بگو که می‌شنوی..بگو که مجنون نیستم.."

ناگهان میز سنگین تر شد.
چشم هایش را باز کرد و وقتی پارچه ی مشکی ضمختی پیش رویش دید،چال های کوچکی بالای گونه اش پدیدار شد.

"و خوشبختی مگر چیست؟ بجز لمس حضورَت..."

سرش را بلند کرد و روی پای هرولد گذاشت.
دستش را گرفت و بین موهایش برد.
تمام وجودش اورا فریاد می‌کشید.
محتاج شده بود،به حضورش محتاج شده بود...

"Das bedeutet grün, meine grüne Dame..."
(این یعنی سبز،بانوی سبز رنگ من...)

گرتا با دستهایش صورتش را پوشاند و گونه های سرخ شده اش را از هرولد مخفی کرد.
آرام خندید و موهای مرتب گرتا را به هم ریخت.
به چهره ی مات و مبهوتش نگاه کرد و انگشتش را روی مژه های بورش کشید.

"و به راستی که سبز از چشمهایت معنا می‌گیرد؛نه از برگ های بی احساس درختان که زندگی شان به بادی بند است.
چشم های تو،مایه ی حیاتند جانِ دلم..."

گرتا،لبخند غمگینی زد و نگاهش را به زمین دوخت.
نمی‌دانست چگونه بگوید؛از کجا بگوید و به کجا برساند؟
نمی‌دانست که این خنجر،چگونه باید وارد قلب هرولد شود؟
نمی‌دانست که چرا آرزوی آمدنش را بر زبان آورد؟
هیچ نمی‌دانست...هیچ..

"هرولدِ من؛برایم حرف بزن..."

اخم عمیقی در میان ابروهایش پدیدار شد.
چه چیز اینگونه گرتا را بر هم ریخت؟
نمی‌دانست!..

"هرولد...چیزی بگو،می‌خواهم رهایت کنم!.."

________

بوی خون تازه از جای جایِ اتاق به گوش می‌رسید.
از میان گلبرگ های گلدان شکسته،از میان لباسهای گران قیمت،از میان چشم های خالی...
سکوت کالبد بی روح ماریا را در آغوش کشیده بود.
مانند جیرجیرکی مُرده، کنار پنجره ی نیمه باز کز کرده بود و در دنیای بی رنگ خویش دست و پا می‌زد.

دست هایش را روی میز کشید.
تکه شیشه ی شکسته را برداشت و روی صورتش کشید.
دوباره،دوباره و دوباره...
ویلیام اما دگر هیچ نگفت.
تنها به مایع بی رنگی که از میان بریدگی ها بیرون می‌ریخت نگریست.

اشک هایش فرو ریختند.
در بدن خونی نداشت و برای این،باید خون گریست...
تمام شد.
حالا تو صد هزار بار بگو غلط کردم
تمام دنیا را زیر و رو کن
مگر جورجا باز خواهد گشت؟
مگر از زخم های ماریا خون جاری خواهد شد؟
مگر آن چشم های داخل دستت،ندامت چهره ات را خواهند دید؟
هیچ فایده ای ندارد
ویلیام می‌دانست،پس آرام گرفت

ماریا پوست خود را زنده زنده می‌کند اما
سلولهایش انگار بی‌حس بودند
مانند قلبش
مانند چشم هایش
زندگی برایش چه بود به جز سوختن و سوزاندن در اندوه؟

تکه تکه می‌شدند دست هایی که برای لمس های مادرانه متولد شده بودند
اما درد؟ هیچ!
خفه می‌شدند صداهایی که زندگی عاشقان بندشان بودند
اما درد؟ هیچ!
می‌شکستند قلب ها که برای عشق ورزیدن متولد شده بودند
و درد؛
امان از دردِ شکستنِ قلب...
امان از دردِ حضورِ آنکه جانی گرفت و نیمه ی جانش را بی جان کرد...
امان...

"امان از امروز که نمی‌توانم بپذیرمت ای عشق؛امان..."

صدای در اتاق ترس را به تک تک سلولهایشان تزریق کرد.
در باز بود...
هرولد قدم های ناتوانش را به طرف ماریا کشید و کنار صندلی روی زمین زانو زد.

"برام مهم نیست که نمی‌خوای کسی رو ببینی ماریا.
من می‌خوام ببینمت..
می‌خوام مثل همیشه آرومم کنی و بهم قول های الکی بدی.
بهم بگو که همه چیز درست میشه..ماریا بهم بگو که پایان این کابوسها نزدیکن!"

ماریا دستش را میان موهای آشفته ی هرولد فرو برد و سرش را روی زانوی خود گذاشت.
خندید و با صدای نابود شده اش زمزمه کرد..

"هرولد..من می‌خوام که تورو ببینم ولی نمی‌تونم...
می‌خوام که آرومت کنم ولی نمی‌تونم...
می‌خوام که باز هم با دروغهام بهت دلگرمی بدم؛ولی دیگه نمی‌تونم...
فقط تنها حرفی که می‌تونم بهت بزنم اینه که
تو نمی‌تونی به تنهایی از شرّ کابوسهای زندگیت خلاص بشی
نه تا وقتی که دستی به طرفت دراز نشه
و کسی سعی نکنه که از قعر چاه تاریک درونت نجاتت بده..."


ووت و کامنت فراموش نشه💚💙

WAR OF HEARTS [L.S]Where stories live. Discover now