"به صدای غم انگیز سکوت قلبش گوش کن!
میشنوی؟
سوت انتهای بازی را میشنوی؟
میبینی چگونه پایانمان تلخ شد؟
میبینی قلب کوچکش را که در سینه آرام گرفته است؟
میبینی تاوان گناهانمان را؟"بدن بیجان دختر را به سوی پدرش گرفت.
پدری که با دیدن لبهای بسته ی دختر از پا در آمده بود..
دست کوچکش را گرفت و آرام بوسید.
موهای نمناک طلایی رنگش را نوازش کرد و او را از دست ماریا گرفت.
اشک امانش را بریده بود.
و برای یک پدر،چه چیز بدتر از آنکه قاتل دخترش بشود؟پاهای کم توان ماریا میلرزید.
جورجا را در بغل گرفت و سرش را به خود فشرد.
به چهره ی ماتم زده ی ویلیام نگاه کرد و دیوانه وار خندید.
هر لحظه فشار انگشتانش بر سر نوزاد بیجان شدید تر میشد."ویلیام..مرد من..غمگین نباش!
این مرگ،حاصل دست رنج توست...
این مرگ،حاصل ضرباتی ست که بر سر نوزاد هفت ماهه یمان زدی..."گفت و دوباره خندید.
خنده هایش تبدیل به جیغ شد.
چند قدمی به عقب برداشت و دوید.
تا جایی که دیگر هیچ اثری از حضورش نماند...کنار تخته سنگ بزرگی نشست و جورجا را روی زمین گذاشت.
لبهایش به هم دوخته شده بودند و توانایی اشک ریختن نداشت.
عاجزانه به چاقویی که در دست داشت نگاه کرد و آن را به بدن کوچک دختر نزدیک کرد.
جنون بر بدنش حکم رانی میکرد.
لبه ی سرد و فلزی چاقو را روی سینه ی دختر کشید و پوست نازک سپیدش را شکافت.
قلب کوچکِ درمانده اش آشکار شد.
انگشتان کوچکش را لمس کرد و لبخند بی روحی روی لبهایش شکل گرفت."سهم من از تو،آخرین لمس..
و سهم پدرت از ما،چشم هایمان!.."پلک های بسته اش را گشود و چاقو را در حدقه ی چشمش فرو برد.خون از بین بریدگی ها بیرون ریخت و دست های رنگ پریده اش را سرخ کرد.چشم هایش را بیرون آورد و در دست گرفت.
"سهم پدرت از ما،چشم هایمان..."
انگشتش را در چشمش فرو کرد و صدای خنده های دردناکش زمین را لرزاند.
"امشب مادری به جای لالایی...آوای دیوانگی سر میدهد...جانِ بی جانِ من.."
چشم هارا داخل پارچه ی کوچکی که همراهش داشت قرار داد و بر زمین چنگ زد.
گودالی کند و جسد پاره پاره ی دختر را درون آن گذاشت.
از روی زمین بلند شد و با خنده هایی که شبیه فریاد شده بودند،به طرف آنچه نمیدید به راه افتاد.مردم با وحشت به زن دیوانه نگاه میکردند و از او فاصله میگرفتند.
دستش را در هوا تکان میداد تا بلاخره به ماشینی برخورد."آقا...میشه من رو پیش ویلیام هیتلر ببرین؟.."
با صدای گرفته و نهایت بیچارگی گفت و سرش را پایین انداخت.
مرد خندید و از ماشین پیاده شد."ای مجنونِ بدبخت...تورو چه به ویلیام هیتلر پسر ارشد پیشوای آلمان نازی؟..."
ماریا اخم کرد و پلک هایش را گشود.
مرد با دیدن حدقه ی خالی چشم هایش قدمی به عقب برداشت و پشتش به بدنه ی ماشین برخورد کرد.مقدای پول از جیب کوچک لباسش دراورد و به طرف مرد گرفت.
"من رو پیش ویلیام هیتلر ببر...براشون یه هدیه ی ویژه دارم!.."
مرد با دیدن پول ها،ظاهر عجیب زن را فراموش کرد و در را برایش باز کرد.
"میتونم بپرسم داخل این پارچه چیه؟"
ماریا نیشخندی زد و سرش را به طرف مرد چرخاند.
"اگه واقعا مایل به دیدنشی میتونم موقع پیاده شدن بهت نشون بدم!.."
مرد سکوت کرد و بی حواس از نابینایی ماریا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و البته که او دید!..
چندی بعد مقابل عمارت توقف کرد،از ماشین پیاده شد و در را برای زن باز کرد.
ماریا پول را در دست مرد گذاشت و سپس پارچه را به آرامی کنار زد."تو خیلی خوش شانسی که هدیه ی ویژه ی ویلیام هیتلر رو دیدی مرد!.."
با دیدن چشم هایی که داخل پارچه ی رنگارنگ مخفی بودند دستهایش را بر روی لبهایش فشرد.
سوار ماشینش شد و با آخرین سرعت ممکن آنجا را ترک کرد.ماریا خندید و چشم های تهی اش را بست.
به طرف ورودی قدم برداشت و نگهبان ها با دیدنش کنار رفتند.پا به عمارت گذاشت و قدم های شمرده اش را به طرف اتاق خودش و ویلیام سوق داد.
صدای آرام گریه ی مرد جوان از پشت در بسته ی اتاق به گوش میرسید.
دستگیره ی در را میان انگشتان باریکش گرفت و فشرد.
با شنیدن صدای کفش،ویلیام نگاهش را از آسمان گرفته،سرش را به طرف در چرخاند."بلاخره برگشتی ماریا...با جورجا چی..."
پیش از آنکه سخنش را به سرانجام برساند ماریا دستش را بالا گرفت و تک خنده ی عصبی از میان لبهایش بیرون آمد.
"من و جورجا یه هدیه برات داریم ویل...امیدوارم دوستشون داشته باشی!.."
با جنون مطلق پارچه را به طرف ویلیام گرفت.
پارچه را کنار زد و با دیدن مردمک های زنده ی سبز رنگ فریادی زد و عقب رفت تا جایی که پشتش با دیوار برخورد کرد.ماریا پلک هایش را گشود و ویلیام را به اعماق دایره های تو خالی وجودش فراخواند."تبریک میگم ویلیام...آغاز فصل جدید زندگیت رو تبریک میگم عزیزم..."
صبح که آتنا بیدار شه هممونو قتل عام میکنه برای آپ😂😂
این پارتو ویژه برای پردیس جانم نوشتم😎😂
فحش به من آزاد😂😂
آپ بعدی وقتی ووتا به ۱۸۰
کامنتا به ۳۵۰ و ویو ها به ۴۱۰ برسن
لاو یو گایز💚💙
YOU ARE READING
WAR OF HEARTS [L.S]
Fanfictionنگذار که فکر غرق شدن مرا در خود فرو ببرد نگذار که این گونه قصه ی تلخ مان به پایان برسد رهایم مکن ای عشق رهایم مکن.. 《WWII》