-قربان این لیست نهاییه... یه تغییرات کوچیکی توش دادم. یه نفرم حذف کردم چون انگار داره ورشکست میشه و فقط خبرش درز نکرده.
راوی برگه ها رو گذاشت جلوی چان و منتظر وایساد. چان مشغول زیر و رو کردنشون شد.
چندتایی رو بی حوصله رد کرد و یهو روی یکی وایساد.
-اینو حذف کن.
راوی نگاهی به کسی که چان دست گذاشته بود روش کرد و چشاش گشاد شد.
-قربان این...
-اره میدونم. فقط حذفش کن...
-اما شر میشه قربان...
-مثلا چه شری میخواد بشه؟
چان با عصبانیت پرسید.
راوی کمی این پا اون پا کرد.
-خودتون میدونید از وقتی بک رو دیده...
-اره میدونم... یادت رفته اون کسی که چپ و راست باید جواب تماساش رو بده منم! اما وقتی که چیزی رو که میخواد نمیتونم بهش بدم اومدنش بی معنیه...
-قربان قیمتی که پیشنهاد داده... رسما 4 برابر قیمت...
-خوب که چی؟
چان چنان داد زد که راوی پرید عقب.
-هیچی قربان... فقط... میترسم شر شه. همین...
چان با اعصاب داغون دستی به پیشونیش کشید. راوی حق داشت. چان تک تک این ادما رو خوب میشناخت. همین که چیزی به وقف مرادشون پیش نمیرفت شروع میکردن به لگدپرونی. اما نمیتونست بذاره اون مرتیکه بیاد جایی که بک هست... البته میتونست بک رو وادار کنه تو اتاق خودش بمونه. نفس صداداری کشید و گفت:
-باشه بذار بیاد... فقط به همه بسپر که سراغی از بک گرفت بگن خبر ندارن. خودم یه کوفتی سر هم میکنم تحویلش میدم.
راوی سر تکون داد.
-دیگه چی؟؟؟
-خوب...
شک داشت که اینو به چان بگه یا نه. قضیه حساسی بود و اگه خبر اشتباهی به گوشش رسیده بود الکی اعصاب سیلور رو به هم میریخت.
-خب چی؟ چرا ناز میکنی؟
چان با اخم پرسید.
-هیچی قربان همین بود...
اروم گفت.
-میتونی بری. لیست فعلا دستم باشه تا شب یه نیگا دیگه بهش باید بندازم.
راوی سرش رو خم کرد و از اتاق زد بیرون. چقدر جلسه وامونده امروز جوش سنگین بود. چان انگار که قصد کشتن یکی رو داشته باشه, هرچی که راوی میگفت میتوپید بهش.
تو عالم خودش بود که یکی کوبید به شونه اش.
پرید هوا.
-اییییششش هیونگ سکته ام دادی.
YOU ARE READING
••🌘Silver and Silk🌒••
Romance📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها کنار گذاشته میشه اما یه روز موفق میشه بلاخره یه ماموریت به عنوان مامور مخفی بگیره! بک به خاطر این ماموریت پا به سیلور تاون که یه باند قمار غ...